بسم الله الرحمن الرحیم 

نوازش هایش زبان دلم را باز کرد. 

- مامانم رو می خوام. 

- کافیه بری سراغشون. 

از آغوشش بیرون خزیده، تکیه به دیوار در خود مچاله شدم. با صدایی بم شده گفتم:

- می ترسم. 

خودش را کنارم جا داد و دم گوشم پچ زد:

- از چی!؟ 

- از طرد شدن دوباره. از اینکه برم و درا به روم بسته شه. خجالت می کشم از اینکه تو چشمای بابام خیره شم و با پررویی تمام طلب بخششی کنم که می دونم حقم نیست. 

- اولا حتی اگه طرد بشی ارزشش رو داره که بارها تلاش کنی. دوما خدا با اون عظمتش راه جبران گناه و اشتباه رو برا بنده ش باز گذاشته پس حق نداری ناامید بشی. سوما همون خدایی که کمکت کرد تا دوباره به سمتش برگردی و با آغوش باز منتظرت بود راه نرم شدن دل خانواده ت رو هم خوب بلده. 

برو جلو از چیزی نه بترس و نه خجالت بکش عزیزم.

سر بلند کرده، در میان کوه غم هایم لبخندی زدم و زل زدم به چشمان پرمحبتش:

- تا حالا کسی بهت گفته شبیه روان‌شناس‌ها حرف می زنی؟ 

نگاهی به خودش انداخت و نخودی خندید:

- به استعدادهای پنهان من هرگز شک نکن. خودم ازشون حرفی نمی زنم چون نمی خوام ریا بشه عزیزم. 

خنده اش من را به خنده انداخت و قبل از ادامه دادن به دردهای دلم صدای گریه نورا همزمان با فریاد مهراد که از خیس شدن لباسش توسط وروجکش شکایت داشت بی خیال فضای پرغم لحظات قبل دوباره قهقهه خنده هایمان اتاق را پر کرد همراه هم از اتاق خارج شدیم.