بسم الله الرحمن الرحیم

سلام دوستان

شرمنده ام بابت تأخیرهای مداومم در پست گذاری. هر دلیلی هم که بابتش بیارم قطعا توجیح کردن کم کاری این مدت. 

مشغول یه سری درگیری های شخصی بودم و هستم که اجازه وقت گذاشتن روی نوشتن رو ازم گرفته. از همه دوستانی که همراه داستانم هستن خیلی خیلی عذر می خوام به امید پذیرفته شدن و قول می دم از تموم تلاشم استفاده کنم دیگه تا انتهای داستان از این تأخیرها نداشته باشم🙏

یه برش جدید خدمت شما

با باری که روی دلم سنگینی می کرد همراه مهراد از محضر بیرون آمدیم. مهراد که نگاه سرگردانم را دید پرسید:

- دنبال چی می گردی؟

زمزمه کردم:

- چی نه کی.

من دیوانه با خوش خیالی ذاتی ام هنوز هم چشمم دنبال کاوان بود. ته دلم دیدنش را می خواست اما ای کاش چنین آرزویی از دلم گذر نمی کرد. آرزویی که با به حقیقت پیوستنش زخم عمیق دیگری روی دلم حک شد. با صدای بوق ممتدی نگاه از مهراد منتظر جواب گرفته و به خیابان چشم دوختم.

چشم دوختم و از درون آوار شدم. آواری که تا مدت ها تبدیل شد به کابوس های شبانه ام. خنده مستانه کاوان در کنار دخترکی که نگاه مستقیمش از کنار گردن کاوان من را نشانه گرفته بود، آخرین تصویر زجرآوری بود که از کاوان در جای جای ذهنم حک شد. 

نیرویی مغناطیسی اجازه قطع نگاهم را نمی داد. مهراد به فریادم رسید و با گرفتن مچ دستم از روی چادر من را وادار به حرکت کرد. مانند عروسکی کوکی دنبالش راه افتادم. آن روز در خلائی قدم برمی داشتم که حتی ذره ای درک ساعاتی که بر من می گذشت، را نداشتم. آنقدر که نفهمیدم چطور به خانه رسیدم. زمانی به خودم آمدم که صبح روز بعد در اتاق چشم باز کردم. با خستگی ناشی از خواب زیاد روی تخت نشستم. نگاه گیجم روی سارایی نشست که جنین وار روی زمین خوابیده بود. آرام خود را کنارش رساندم و سر روی گوشه ای از بالش زیر سرش گذاشتم. دلم آغوشی می خواست بی منت، آغوشی مثل بغل مامانی که با حماقت های مداومم خود را از آن محروم کردم. با حرکت های ریزم پلک هایش لرزید و به آرامی بال پرنده چشم باز کرد. لبخندی قشنگی بهم هدیه داد. نیازم را که از چشمانم فهمید، به رویم آغوش باز کرد. 

- سارا! 

مشغول نوازش موهایم شد و گفت:

- جان. 

- بالاخره تموم شد. 

- خوشحالی؟ 

- نمی دونم. 

- زندگی پره از این نمی دونما.

بغض گلوگیرم را فرو داده، لب زدم:

- خیلی راحت کنارم گذاشت. 

- لیاقت عاشق شدن رو نداشت. خدا هم موهبت زیبای عشق رو ازش پس گرفت. 

پوزخند تلخم وجودم را سوزاند. 

- منم نداشتم.

- داشتی اما عاشق آدم اشتباهی شدی. 

 - -لازم نیست بهم دلخوشی الکی بدی، اگه داشتم الان وسط راه اینجوری تنها نمی موندم. 

- هر کس تاوان اشتباهاتش رو باید به یه شکلی بده. بالاخره این دنیا و زندگی یه قوانینی داره دیگه. تو هم مستثنا نیستی. نمی شه که آدم هر کار دلش خواست، انجام بده و انتظار نتیجه گل و بلبل داشته باشه. 

- نتیجه خیلی تلخی داشت!

- باید تلخیش رو بپذیری تا ازش گذر کنی. 

- تنها؟ 

- بعضی از تجربه ها خاصیتش تنهایی.

در سکوت روحم را سپردم به نوازش های طعم گرفته از حس مادرانه اش.