بسم الله الرحمن الرحیم

قدم گذاشتم به منحوس ترین مکانی که روزی برایم سکوی پرتاب به زندگی رویایی ام بود. پنج شش پله ورودی را با دست روی دیوار و قدم هایی که صدای کشیده شدنشان روی پله های سرامیکی خش می انداخت روی اعصاب طی کردم. طی کردنی که بوی مرگ را به مشامم می رساند.

مهراد که نگاه چسبیده به در سفید جلویمان را دید با تأسف سر تکان داده، قدم عقب رفته من را جبران کرد و زنگ را به صدا درآورد. در که با تیک آرامی باز شد قبل از ورود مهراد دم گوشم پچ زد:

- آروم باش الان وقت فرو ریختن نیست.

قوت قلب بود حضور و گرمای حرف هایش. لحظه ای دلم آرزوی بودن شاهد را نجوا کرد و باعث شد زیر لب برای خود زمزمه کردم:

- کاش بودی شاهد، کاش. 

زیر نگاه منتظر مهراد وارد شدم. نگاهم بند کاوانی شد که نزدیک در ورودی ایستاده بود و به محض ورودمان صحبت تلفنی اش را تمام کرد و چند ثانیه ای نگاه خیره ام را جواب داد. نمی دانم اگر او بند بینمان را با چرخیدن به سمت چپش نمی برید، قرار بود تا به کی در آن حالت بمانیم هر چند نگاه من به دنبالش روان شد.

با اقتداری که در قدم هایش نمایان بود به سمت میزی که در سمت چپ سالن قرار داشت، حرکت کرد و مشغول صحبت با مردی میانسال اتوکشیده پشت میز شد. سالن غرق روشنایی خورشیدی بود که انوارش را سخاوتمندانه از پنجره سرتاسری که روبه روی در تعبیه شده به سالن هدیه می داد. روشنایی که تضاد شدیدی با تاریکی و برودت وجود من داشت.

چشمم به حرکت لب ها و دست های کاوان بود بدون اینکه درک و فهم شنیداری از صحبت هایش داشته باشم. با زمزمه ای که کنار گوشم شنیدم گوش به زنگ شدم. مهراد در نزدیک ترین حالت کنارم ایستاده و مخاطب قرارم داد:

- بُشری! حاج آقا با شماست.

نگاه گیجم دوباره روی کاوان نشست. کاویانی که  نگاه زهرآگینش به سمت ما بود. با نگاهی به خودم و مهراد معنای نگاهش را فهمیده، جوابش را با پوزخندی زهرآگین تر دادم. 

قدم برداشتم سمتشان و قبل از جواب دادن به حاج آقای منتظر زمزمه کردم:

- کافر همه را به کیش خود پندارد. 

دست های مشت شده اش لبخند جان داری روی لب هایم نشاند. آزار دیدنش کمی دلم را خنک می کرد. حاج آقا که حواس جمع شده ام را دید پرسید:

- دخترم فکرات رو کردی؟ 

- بله حاج آقا. 

نگاه عمیقی به سمتمان سرداد و دوباره پرسید:

- از تصمیمتون مطمئنید؟ 

اجازه دهان باز کردن به کاوان ندادم به اندازه کافی با نگاهش آتشم زده بود نیازی به نیش زبانش نبود:

- بله حاج آقا.  

با اشاره با کاوان ادامه دادم:

- بهتره زودتر طلاق رو جاری کنین، تا حضرت آقا از بخت جدیدشون عقب نمونن. 

از گوشه چشم حرکت تند مشت بسته اش را به سمت صورتم دیدم اما بی اهمیت نگاهم را به حاج آقا دوختم و به جای من مهراد واکنش نشان داد و دست روی دستش گذاشت. صدای نفس بلندش بابت فرو خوردن خشمش به گوشم نشست. حاج آقا که مثل من شاهد حرکتش بود سری به تأسف تکان داد و اشاره کرد تا بنشینیم. سریع صیغه طلاق را جاری کرد و خواست تا امضاهای مربوطه را بزنیم. با شتاب امضاهایش را نشاند و حلقه ساده نقره ای که با عشق نابم در انگشتش نشانده بودم را روی میز رها و نیشی آتش زا نثارم کرد:

- خوش بگذره عزیزم. 

در جواب سؤال نگاهم با سر اشاره به مهراد کرد. آتش گرفتن دلم برای ثانیه ای وجودم را فلج کرد که برای تکمیل حرفش نیش خندی هم چاشنی اش کرد. سریع از سالن خارج شد و روی دلم گذاشت جواب دندان شکنی که باید می دادم و ندادم. نفس سنگینم را بیرون دادم و به سمت دفتر خم شدم. لرزش دستم خطوط کجی را به عنوان امضا روی سفیدی پیش چشمم نشاند.