بسم الله الرحمن الرحیم

مهراد با دیدن چهره ام لبخند آرامی تحویلم داد. اشاره زد از خانه خارج شوم و بعد از خداحافظی از سارا همراهم شد. حمایت های زیرپوستی مهراد باعث شد به محض روشن شدن ماشین زبانم به گفتن وقت طلاقم باز شود. 

دلم ترسید از تنها رفتن به محضری که قرار بود سند تنهایی ام را به دستم دهد. لب باز کردم و بیرون ریختم ناگفته های آن مدت را.

- امروز قرار تنها شدنم امضا بخوره. 

از گوشه چشم چرخش سرش به سمتم را دیدم و به عنوان توضیح ادامه دادم:

- صبح آقای سهرابی خبر داد. 

با همان سکوت به جلو متمایل شد و تلفش را از روی داشبورد برداشت. با نگاهی که هم زمان به جاده و گوشی خیره بود شماره ای را لمس کرد و دم گوشش قرار داد. 

- سلام آقای حسینی! 

-

- لطفا یه چند ساعت مرخصی برام رد کن. 

- یه کار فوری برام پیش اومده. 

-

- ممنون. جبران می کنم. 

دلگرم از بودنش و این که به خاطرم از کارش زد، آسودگی خیالی به جانم سرازیر کرد. چشم بسته تکیه دادم به صندلی. 

- بالاخره رضایت داد؟ 

- آره.

- به بعدش فکر کردی؟ 

- زندگیم رو می کنم. 

- این رو می دونی که تو جامعه ما زندگی یه زن بیوه یعنی سراسر تنش و نگرانی. 

دلخور از لفظی که به کار برد و این که از امروز به بعد پشت بند اسمم همراهی ام خواهد کرد با بغضی که هر آن احتمال شکستش می رفت لب زدم:

- باهاش می سازم. 

- نمی خوای یه فرصت دیگه ب... 

نگاه برنده ام تسلیم سکوتش کرد. 

- من برای کاوان تموم شدم. 

- برای تو چی!؟ 

- تموم شدن نمی خوام اما رضایت اون یعنی نابودی هر نوع تلاشی. 

- ممکنه پشیمون شی. 

پوزخندی زدم:

- عادت دارم ته هر تصمیمم یه پشیمونی همراهیش کنه. 

- پس چرا نمی خوای یه قدم دیگه برداری!

- ادامه دادن یه راه اشتباه پشیمونی بیشتری رو به بار میاره. بندی که بین من و کاوان بریده شده حتی با ترحم هم نمی شه دوباره وصلش کرد. 

بند خوردن ما از همون اول هم اشتباه بود و وصل بودنمون یه اشتباه بزرگ تر. آقا مهراد اشتباه رو نمی شه با یه اشتباه دیگه درستش کرد. 

- بدون حمایت خانواده! 

- حقمه این چاهی که برای خودم کندم، باید دست تنها پرش کنم. 

- خودت رو تنبیه می کنی؟

بغض و دلتنگی ام را با آهی بیرون داده، زمزمه کردم:

- شاید.

فهمید آبستن بودن چشمانم را و سکوت کرد. صفحه پیامک گوشی ام را باز و به دستش دادم تا آدرس را متوجه شود. چشم بستم تا در زمان باقی مانده کمی آرامش بخرم برای تن خسته ام. با ایستادن ماشین به اجبار دل از آرامش ظاهری ام کندم. آن قدر دل دل کردم برای پیاده شدن که نگاه متعجب مهراد به سمتم کشیده شد. به کندی پیاده شدم و بی توجه به نگرانی چشمانش جلوتر از او قدم به پیاده رو گذاشتم.

همراهیش نعمتی بود که در آن لحظات واقعاً محتاجش بودم.