بسم الله الرحمن الرحیم

صدای مهراد که با لیوانی چای بالای سرم ایستاد، من را از خفقانی که تلفن سهرابی به جانم انداخته بود، آزاد کرد. لیوان را که گرفتم با فاصله کنارم نشست و قطعه کیکی را از بسته درون دستش بیرون کشید و به دستم داد.

- اتفاقی افتاده؟

- نه.

- کی بود زنگ زد؟

خدا را شکر به محض زنگ خوردن تلفن برای خرید ترکم کرد و از محتوای صحبت هایم چیزی متوجه نشد. هیچ دلم نمی خواست شیرینی لحظات قبل با خبر قطعی شدن طلاق زهرش شود.

- آقای سهرابی. یه سری مدارک لازم داشت ازم خواست زودتر به دستش برسونم.

- آهان.

بی میلی ام را در جواب دادن که دید چیز بیشتری نگفت و مشغول خوردن چایش شد. آنقدر از درون بهم ریخته بودم، ترجیح دادم به بهانه خستگی به خانه برگردم و لحظات قشنگی که برای بار اول دخترشان را در آغوش می گیرند، شاهد نباشم.

با پاتک زدن به بسته قرص خواب مهراد که هر از گاهی استفاده می کرد، توانستم چند ساعتی را بی دردسر به خواب روم. حرکت های سارا در هفته اول برایش بی نهایت سخت بود و دکتر برایش استراحت مطلق تجویز کرد و بعد از آن هم تا مدتی به طور مرتب تحت نظر دکترش بود تا توانست سرپا شود. برای جبران محبت های بی دریغی که نثارم می کردند، مانند پروانه دور خودش و دختر زیبایشان می چرخیدم. همیشه هم سر زشتی و زیبایی اش با مهراد بحث داشتیم. من معتقد بودم نورا کوچولو زیادی زشت است و مهراد با تشرهای در ظاهر جدی اش سعی در اثبات زیبایی کودکش داشت و بی طرفی سارا و خوشی اش از بحث های ما باعث می شد که هیچ کدام از موضعمان کوتاه نیاییم.

هر بار که از روند پرونده می پرسیدند به بهانه بازی درآوردن کاوان می پیچاندمشان. به آقای سهرابی هم تأکید کردم، چیزی به مهراد بروز ندهد. بالاخره بعد دوماه با به صدا درآمدن پیامک گوشی همراهم زهر طلاق به جانم نشست.

اخم های درهم گره خورده ام سارا را وادار به سؤال کرد:

- چیزی شده؟

گوشی را کنار گذاشته و در حال لقمه گرفتن شانه ای بالا انداختم:

- نه عزیزم.

نگاهی بینشان رد و بدل شد و تا خواست چیز دیگری بگوید صدای گریه نورا مجبور به رفتنش کرد. نگاه مهراد هم پر از سؤال بود اما به اندازه سارا به خود اجازه سؤال پیچ کردنم را نمی داد.

- مهراد!

- بله.

- سر راه من رو هم تا یه جایی می رسونی؟

بعد از سر کشیدن چای جوابم را داد:

- آره.

صندلی را عقب کشیدم و بلند شدم.

- ممنون. الان آماده می شم.

سری تکان داد و هورتی دیگر از چایی اش کشید. بعد آماده شدن جلوی آینه ایستادم. کجی روسری ام را صاف کرده، خیره شدم به بُشری. بُشرایی که ساعت ها جلوی آینه وقت می گذاشت برای آراستن خود و حاضر نبود رنگ تیره روی موهایش را بپوشاند. اما الان آراستن که هیچ خیلی وقت بود که رنگی جز سیاه گردی صورتم را قاب نمی گرفت.

پوزخندی هدیه دادم به خودم و با ورود یکباره چیزی به دلم راه اتاق سارا را پیش گرفتم. دلم بدجور هوای چیزی را کرد که از تنم دریغ داشتم. بی هوا وارد اتاق شده و صدای سارایی که مشغول شیر دادن به نورا بود را در آوردم.

- هی مگه این اتاق در نداره.

- بی خیال سارایی من و تو که این حرفا رو نداریم.

نقاب گذاشتن برایم تبدیل شده بود به عادی ترین رفتارهای روزانه ام و سخت نبود کلاه گذاشتن سر سارا. بی توجه به چشم غره اش سمتش رفته، بوسه ای روی دست مشت کرده نورا گذاشتم.

- آی خاله قربون زشتوکش بره.

صدای مکیدنش با آن لب ریزش قند در دل آب می کرد. باز آماج چشم غره اساسی دیگری قرار گرفتم.

- خودت زشتی. بی خود دخترکم، عیب نزار.

- اوه چه عجب! بالاخره صدای اعتراض جنابعالی شنیده شد.

- خوشت میاد یه روز منم به بچه تو همین رو بگم.

نگاه ماتم پشیمانش کرد از حرفی که ناخواسته بر زبان آورد. قبل از دهان باز کردن دوباره اش، لبخندی زده و گفتم:

- هر وقت اومد هر چقدر دلت خواست عیب روش بزار. به حرف گربه سیاه که بارون نمیاد.

آتش دلم را پشت شوخی ام پنهان کرده و به سمت رخت آویزشان رفتم. او هم که خوب مطلب را گرفت زد به در بی خیالی:

- کجا شال و کلاه کردی بانو؟

- می رم بیرون یه هوایی بخورم. مهراد زحمت رسوندنم رو می کشه.

بی اجازه طلب دلم را برداشته و دوباره جلوی آینه قرار گرفتم، تنظیم نشده روی سرم صدای اعتراضش دوباره بلند شد.

- هوی یه اجازه هم بگیری بد نی.

چادرش را دور خودم پیچیده به سمتش چرخیدم که حرفش را نیمه تمام رها کرد.

- وای چقد بهت میاد دختر!

چرخی زده و با ذوق بچگانه ای لب زدم:

- خوشگل شدم؟

- عالی شدی، عالی.

- خب مبارکم باشه دیگه. خیرش رو ببینم.

پروریی ام خنده به لبش آورد.

- فعلاً.

خارج نشده از اتاق صدایم کرد:

- بُشری!

- جان.

- چرا؟

بدون چرخیدن به عقب درست ترین جواب را هم به خود هم به او دادم:

- دارم برمی گردم به اصلم.

واقعاً هم قدم به قدم داشتم به اصل وجودی که حاصل تربیت بابا بود برمی گشتم. خیلی وقت بود که فراری از اصلم به فرع و هویت جعلی که سعی در قبولاندنش به خود داشتم پناه برده بودم. وقتش بود که جعل بودن را رها و به خود واقعی ام برگردم.