بسم الله الرحمن الرحیم

طی جلسه ای که با آقای سهرابی داشتم قضیه ملاقاتم با کاوان را برایش گفتم. امیدوار بود که ملاقاتم آن اثر مثبتی که باید را در روند پرونده بگذارد. مزیت آن شب آرامش درونی بود که از صبح روز بعدش در تمام وجودم به جریان افتاده بود.

روزهای آخر بارداری سارا بیشتر فکرم را درگیر خودش کرده و کمتر به زندگی گره خورده خودم توجه می کردم. تمام وقت و انرژی ام را در اختیار توجه به سارا گذاشتم تا حداقل گوشه ای از محبت ها و حمایت های خودش و مهراد را جبران کنم.

نشسته روی سجاده مشغول تسبیح انداختن بودم که صدای فریاد سارا من را از جا کند. بی مهابا در اتاقشان را باز کرده و داخل شدم. سارا مثل مار به خود می پیچید و مهراد سعی در آرام کردنش  را داشت.

- چی شده؟

مهراد نالان به سمتم چرخید:

- نمی دونم یک ساعت تمومه داره به خودش می پیچه.

- یه ساعته و شما همینطور نشستی.

- هر کار می کنم آروم نمی شه.

نگاه تیزی نثارش کردم و سمت دیگر سارا قرار گرفتم.

- بغل کردن منظورته دیگه نه؟

در آن وضعیت از چهره خجالت زده اش کیف کردم. کرم درونم برای سربه سر گذاشتن مرد ترسیده روبه رویم زیادی فعال شده بود اما با صدای فریاد دیگری از سارا کرمم پر اخم عقب نشست.

- آخ خدا به دادم برس.

- برو ماشین رو روشن کن تا آماده ش کنم.

- کجا بریم؟

- باید ببریمش بیمارستان احتمالا وقتشه.

- ولی دکترش برای آخر هفته دیگه...

- مزخرف گفته برو ماشین رو روشن کن هلاک شد.

سریع از تخت پایین پرید و بیرون رفت.

- سارا جانم!

لب گزیده سر بالا آورد.

- فاصله دردهات در چه حده؟

- ا...از...سر..شب..هی...فا...

نفس های بریده اش مانع فهمیدنم می شد.

- هیس. فهمیدم نمی خواد چیزی بگی.

به سختی شلوار مخصوص بارداری اش را از تنش در آورده، دامن بلند و گشادی تنش کردم. بدنش خیس عرق بود با کمک خودش شنل و روسری بزرگی هم سرش کردم. تا خواستم بلندش کنم مهراد سر رسید و با یک حرکت از تخت جدایش کرد.

- ببرش منم الان وسایل بچه رو میارم.

سریع مانتویی تن زده، ساک بچه را برداشته و به سمت پارکینگ ساختمان حرکت کردم. با هر فریاد از سر درد سارا، سرعت ماشین هم بالاتر می رفت.

- آقا مهراد تو رو جدت یواش قرار نیست سر از سردخونه دربیاریم ها.

اصلاً انگار نمی شنید چه می گویم فقط گوشش برای شنیدن فریادهای سارا باز بود. خدا خدا می کردم سالم برسیم. 

- بُشری!

- جان.

- اگ...ه...ب..بلا..یی...سر...م...اومد...مو...ا...ظب...بچ...ه ام...ب...اش...

خدا را شکر که مهراد چیزی از حرفش نشنید. حساسیت عجیبی روی سارا داشت به خصوص که تنها کس سارا خودش بود. فشاری آرامی به دستش وارد کردم، سرش را روی پاهایم گذاشته و دم گوشش پچ زدم:

- اگه بخوای بازم از این حرفا بزنی قبل از مهراد خودم دخلت رو میارم. تو سالم می ری داخل و سالم با جون خاله برمی گردی. به جای مزخرف گویی از اون فریادای خوشگلت بزن تا مهراد جونت به سمت بیمارستان کنه.

لبخند کم جانی روی لب هایش نشست و فریادش را با گزش لبش فرو داد. دیدن استرس و ترسشان در آن لحظات برایم شیرین و خواستنی بود چون نشأت گرفته از عشق و مهری بود که به هم داشتند.

از شانس خوبش دکترش آن شب در بیمارستان شیفت بود و خودش عمل را به عهده گرفت. سریع به اتاق عمل منتقل شد و من ماندم و مهرادی که از زور استرس تا آخرین ثانیه عمل طول و عرض راهرو را وجب می کرد. دکتر که بیرون آمد تنها کلمه ای که به زبان مهراد آمد سارا بود.

- خدا رو شکر حال هر دوشون خوبه. بنیه سارا خانم زیادی ضعیف بود اما خیلی خوب تا انتها طاقت آورد و حاضر به سزارین نشد.

مهراد به حالت سجده سر روی زمین گذاشت و تنها زمزمه های نامفهومی ازش شنیده می شد. یکی از آرزوهای سارا در مورد تولد نوزادش این بود که بتواند طبیعی زایمان کند. خدا را شکر همان طور به دنیا آمد که سارا می خواست.

همزمان با بیرون آوردن تخت حامل سارا، نوزادش را هم بیرون آوردند. موجودی سرخ، پوشیده در پتوی سفید رنگی جلوی چشم هایمان قرار گرفت. دلم ضعف رفت برای بغل کردنش اما خیلی زود به اتاق نوزادان منتقلش کردند و دل من و مهراد را همراهش بردند.

ذوق مهراد واقعاً دیدنی بود.

- وای دیدی دخمل خوشگلم رو بُشری خانم؟

اشکی که روی گونه ام چکیده بود را با سر انگشت گرفته و با لبخند جواب دادم:

- کجای اون بی ریخت با اون همه دون دون قرمز خوشگل بود؟

اخمی تحویلم داد:

- خودت بی ریختی. چطور دلت می یاد به عمر من به اون نازی بگی بیریخت.

بی توجه به محیطی که قرار داشتیم خنده ام را آزاد کردم. شده بود مانند پسربچه های که روی داشته هایشان به شدت حسود هستند. هر چند مهرادی که من شناخته بودم کلاً کودک درونش همیشه فعال و آماده به خدمت بود.

با به صدا درآمدن زنگ گوشی ام خنده ام بند آمد. شماره آقای سهرابی روشن و خاموش می شد. فوری تماس را وصل کردم تا دوباره اخطار سکوت از پرستار بخش دریافت نکردم.

- سلام.

- سلام صبحتون بخیر خانم.

نگاهم که به ساعت روی دیوار بیمارستان کشیده شد ته لبخندم از بین رفت. زنگ زدنش ساعت هفت صبح برایم نگران کننده بود.

- اتفاقی افتاده این وقت صبح زنگ زدید؟

- بله.

تپش قلبم بالا رفت. در آن وضعیت اصلاً قادر به شنیدن اتفاق بد نبودم. روی صندلی آوار شده لب زدم:

- چه اتفاقی؟

- خواستم زودتر درگیری فکریتون رو بابت پرونده از بین ببرم.

- آقای سهرابی!

- آقای پناهیان چند دقیقه قبل خبر دادن که طلاق توافقی رو قبول کردن و خواستار هر چه زودتر انجام گرفتنش هستند.

نفس رفته ام برگشت. خوشحالی و غمی توامان به وجودم حمله کرد. بالاخره به چیزی که ماه ها دنبالش بودم رسیدم. چیزی که ته قلبم راضی به انجامش نبود. انگار من درونم هر لحظه التماس نشدنش را داشت. 

- و حالا؟

- کمتر از یک ماه کارهای طلاقتون وقت می بره. من از جانب شما وکالت دارم و هر وقت انجام شد کافیه بیاین محضر و امضاتون پای طلاق نامه بخوره.

- ممنون.

- خانم رمضانی!

- بله.

- هنوز هم خواسته تون طلاقه؟

پوزخندی زدم به حالم. یک غریبه خیلی راحت پی برد به تردیدی که در جانم رخنه کرده اما اویی که هم بالین و محرم شب هایم شده بود بی توجه قصد تاختن روی ویرانه های وجودم را داشت.

- بعضی وقت ها خواسته های آدم با اون چه که در قلبشون بازی می کنه زمین تا آسمون متفاوته اما ناگزیریم به انجام خواسته های ناموافق قلبمون.

جوابم شد آهی خفه و خداحافظی خفه تر.