بسم الله الرحمن الرحیم

دلم عطر مادرانه هایی که از آن محروم بودم را طلب می کرد. عطری که مدت ها کمش داشتم. تا لحظه ای که به خانه برسیم با هر نوازش خواهرانه سارا آتش دلم از دوری عطر روح انگیز مامان بیشتر می کرد.سوختنی که خودم کم در آن مقصر نبودم. مسبب اصلی کلاف سردرگم زندگی ام حماقت ها و خودخواهی های بی امان خودم بود و این بیشتر آزارم می داد.

هر کار می کردم زبان دلم به سرزنش دیگران یا گله بردن پیش خدا نمی چرخید چون وجدان بیدار شده ام فریاد زنان بر سرم می کوبید که ایفاگر نقش اصلی خودم بودم. نقشی که به بدترین وجه ممکن دست به اجرایش زدم.

- بُشری!

- هوم.

- خیلی بهت سخت گذشت؟

- حقم بود.

- اینطوری نگو. هر کسی ممکنه اشتباه کنه.

- بعضی اشتباهات تاوان سنگینی داره که قابل جبران نیست.

- خدا هیچوقت به بنده ش اونقدری سخت نمی گیره که در توانش نباشه.

- بزرگی خدا غیرقابل انکاره، اما واقعاً این روزها حقمه. حقمه که برم تو خونه ای که هنوز با آدمش اشتراک دارم و به جای خودم یکی دیگه رو کنارش ببینم. من کاوان رو از تو مهمونی پیدا کردم. دستش رو گرفتم و با یه رویای سراب گونه قبول شراکت کردم. شراکتی که اون موقع تصورش رو نمی کردم که تهش بشه این.

نگاهم به لب گزیده سارا که افتاد تلخندی زده، ادامه دادم:

- خوشحالم که تو تا به حال کس دیگه ای رو به جای خودت کنار آقا مهراد ندیدی و ان شاءالله هیچ وقت چنین تجربه ای رو پشت سر نگذاری. امشب یه بار دیگه تو خودم مُردم. مُردم وقتی دست هایی که یه روز نوازشگر دور تنم تنیده می شد رو دور کمر برهنه یکی دیگه دیدم.

حالا که داشتم مرورش می کردم، تحملش خیلی وحشتناک تر از آن لحظات بود. انگار داغی تجربه کردنش نگذاشته بود، در آن لحظات عمق فاجعه زندگی ام را متوجه شوم. نفسم یکی در میان بین سینه ام گره می خورد و تبدیل به بغضی می شد که روی دلم سنگینی می کرد. نگاه پر ترحم سارا حس بد حقارت را به وجودم تزریق می کرد.

انگار فریاد می زد بشُری چقدر حقیر و بی ارزشی که شوهرت علناً یکی دیگه رو جایگزینت کرد. نگاهش تلخم کرد و نیشتر می زد به دردی که زخمش تازه به جانم رسوخ کرده بود. برای بدزبانی نکردن لب زدم:

- تنهام بزار.

نگاه تلخم آنقدر قاطع بود که بی هیچ حرفی از روی تختی که مدت ها میزبان تن و روح خسته ام بود بلند شد و با لبخند گفت:

- آرامش رو از قلبت دریغ نکن یکی اون بالا هست که هوای دلشکسته ها رو دوبل داره.

با رفتنش چشم بستم و بعد از دقایقی نفسگیر سنگینی بغض جاخوش کرده در گلویم پیروز شد و سد مقاومت چشمانم را شکست و هق زدم دردی را که آن شب کاوان به روح خسته ام هدیه داد. با هر هق زدن آرامی که سعی در خفه کردنش داشتم، بیرون می ریختم دردهای انبار شده را آنقدر هق زدم که تنها ردی از زردابه دردهایم باقی ماند.