بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از گذشت چند ثانیه در باز و محو شنیدن صدای مست خنده ای شدم. با به گوش رسیدن صدای کاوان از داخل شکم برای اشتباهی بودن آدرس آپارتمان از بین رفت. خنده اش با دیدن پوزخندم جمع شد.

هوش زیادی لازم نبود تا بفهمم خانم نیمه عریان روبه رویم، چه کسی می تواند باشد. نه او قصد شکستن سکوت را داشت و نه من. نگاه هر دو پر از دوئل بود دوئلی که در او با علامت سؤال و تعجب همراه بود. سکوت کشدارمان باعث حضور صاحب خانه عزیز جلوی در شد.

- کجا موندی دختر!

توجهی که ندید رد نگاهش به من رسید و اخمی که برایش جان می دادم جای ته لبخند مانده روی صورتش را گرفت. دست دور کمر خانم انداخت و غرید:

- چیکار داری؟

بی توجه به اخم ها و لحن طلبکار کنارشان زده، وارد شدم.

- هوی کجا سرت رو انداختی می ری؟

از راهرو کم عرضش گذشته، جواب دادم:

- اومدم با شوهر جانم کمی اختلات کنم.

نرسیده به مبل بازویم را چنگ زد و نفس به نفسش متوقفم کرد. از لای دندان های چفت شده اش دوباره غرید:

- با اجازه کی پا تو خونه م گذاشتی!

برای لحظه ای زل زدم به چشم هایش. زیر لب زمزمه کردم:

- از کی دیگه تیله های خوشرنگت من رو غرق دنیای عشقمون نمی کنن.

انگار به گوش هایش رسید که از فشار دستانش روی بازویم کاسته شد. کمی به صدایم اوج دادم تا به گوش عزیز کرده جدیدش برسد:

- زیاد مزاحم بزم شبونه تون نمی شم. بعد یه گفتمان ساده دوباره با مهمون قشنگت تنهات می ذارم عزیزم.

گفتن عزیزم در آن وضعیت مضحکی که گرفتارش بودم بیشتر معنای به فحش کشیدنش را داشت. بازویم را کامل رها کرد و دستی پشت گردنش کشید. چاره ای جز پذیرش نداشت بالاخره هنوز نقش همسرش را داشتم و این چیزی نبود که بتواند نادیده اش بگیرد.

همان طور که با چشم دنبال گوشی تلفن می گشتم رو به مهمانش که دست به سینه خیره ام بود لب زدم:

- خانم پری رو، معذرت که مزاحم لاترکوندنتون شدم. یه ساعتی که معشوقه ت رو بهم قرض بدی رفع زحمت می کنم. 

با سکوت معناداری سنگینی نگاهش را برداشت و لحظه ای بعد وارد آشپزخانه کنار در ورودی و از محدوده دیدم خارج شد. با دیدن میز پایه کوتاه تلفن به سمتش رفته و شماره سارا را گرفتم. زیادی دیر کردم و احتمالاً حسابی نگران شده بود.

به دو بوق نرسیده گوشی برداشته شد. معلوم بود بست کنار تلفن نشسته.

- سلام.

- سلام و درد، سلام و زهر مار.

- ممنون منم خوبم.

- درد خوبم. معلومه کجایی؟

- جایی که باید باشم.

- حرف زدی؟

- هنوز نه. تا یکی دو ساعت دیگه میام.

- معلومه این همه ساعت اونجا چه غلطی می کنی؟

- میام همه چی رو توضیح می دم.

- وای به حالت دیر بیای.

- آماده هر نوع تنبیهی هستم فعلاً.

این حجم از نگرانی برایم خوشایند بود. کاش ذره ای از این نگرانی را موجودی که روبه رویم ایستاده، خیره نگاهم می کرد هم در وجودش داشت. اشاره به نشستنش کردم.

- من راحتم زودتر حرفت رو بزن.

پا روی پا انداخته و شانه ای بالا انداختم.

- نمی خوای عشق جدیدت رو صدا کنی شاید دوست داشته باشه بفهمه چی می خوام بگم.

پر حرص به سمتم آمد و دوباره بازویم را فشرد و دم گوشم پچ زد:

- حوصله این اداها رو ندارم زودتر ورتو بزن و گمشو.

- اوه با کی گشتی بی ادب شدی عزیزم.

- بشری!

تمام سعی اش را می کرد تا خوی وحشی اش را به نمایش نگذارد. آزار دادنش در آن لحظات دلم را خنک می کرد اما آنقدر از حضورش در کنارم حالم بهم می خورد که ترجیح دادم زودتر از خانه ای که تمام فضایش را بوی گند خیانت پر کرده، خارج شوم.

- بکش کنار تا سوگولیت ما رو این شکلی ندیده. تو که نمی خوای خیال کنه در حال عشق بازی با منی.

پر حرص عقب کشید و روی مبلی آوار شد. بعد نگاهی به گوشه و کنار خانه، نگاه خیره ام را روی چهره سرخش ثابت کردم.

- با عوض کردن خونه ثابت کردی زندگیمون به ته خط رسیده. زندگی که جز اوایلش بقیه ش زهر مطلق بود، اونم فقط برای من. نمی دونم اون چیزی که تو رو به من وصل کرد عشق بود یا هوس اما من احمق دلم می خواد به این فکر کنم که با عشق به سمتم کشیده شدی. یه عشقی که الان دیگه تاریخ انقضاش به انتها رسیده. 

 پرگویی نمی کنم چون نه خودم توان حرف های انبار شده تو دل صاب مرده م رو دارم نه تو وقت و حوصله ش رو. حالا که به راه خودتی، بزار منم راه خودم رو برم.

حالا که تستم کردی و دلت رو زدم پس بزار خط بخوره این رابطه ای که در باطن تموم شده ست و فقط ظاهرش مونده. 

تو رو به عشقی که شک دارم واقعا عشق بوده، به روزای خوشی که کنار هم گذروندیم قسم بزار بی تو و یادت نفس بکشم. ببر این بند پوسیده رو. 

از جا بلند شده و با پاهایی در هم پیچیده به سمتش رفتم دست روی گلویم کشیده، دم گوشش نجوا کردم:

- خیلی حرفا این تو گیر کرده اما گفتنم نمیاد. به حرمت روزا و خاطره های خوبی که کنارت گذروندم محکومن به سکوت. 

سرپا ایستاده و با اشاره به آشپزخانه ادامه دادم:

- امیدوارم عمر عشق این خوشگل خانم بیشتر از من باشه. 

حالتش نه نشان دهنده بردم بود نه باختم همین نگذاشت حس ناامیدی مطلق وجودم را به آتش بکشد. رهایش کرده به آشپزخانه قدم گذاشتم. دلم رضا نمی داد بدون صحبت با او خانه را ترک کنم. 

- خونه قبلی رو با عشق کاوان آذین بندی کردم به خیال اینکه تا ته نفسامون رو کنار هم بگذرونیم اما عمرش به یک سال هم نکشید. از من احمق که گذشت اما تو حواست رو جمع کن بازیچه دست کاوان و امثالش نشی از همین اول میخت رو محکم بکوب البته اگه مثل کاوان فقط دنبال خوش گذرونی نیستی. 

انگار حضورم وادار به سکوتش کرده بود که کلمه ای از دهانش بیرون نیامد. با لبخندی تلخ از خانه بیرن زدم. قدم هایم که روی آسفالت خیابان نشست، سرم را بالا گرفته و نفس عمیق کشیدم تا بغض ناگفته هایم آب شود. با بوق ماشینی نگاهم به سمت چپ خیابان کشیده شد. سارا، مهراد بیچاره را آن وقت شب به آنجا کشانده بود. بی هیچ حرفی سوار شده و در سکوت سر روی شانه های مهمان نواز سارایی که عقب نشسته بود گذاشته و تا رسیدن چشم بستم. 

ممنون سارا بودم که در سکوت همراه و همدم دلم شد.