بسم الله الرحمن الرحیم

با اولین جلسه ملاقات با وکیل انتخابی مهراد، اختیار تام دادم تا پیگری کارها با خودش باشد. اعصاب دوندگی های بی موردش را نداشتم. بالاخره روزی که سرپا شدم قصد برگشت به خانه را کردم.

- وای دیوونه م کردی سارا. حالا که دیگه کامل خوب شدم.

- آخه وقتی قراره جدا شی معنی نداره به خونه اون نامرد برگردی.

- انتظار نداری که تا موقع طلاق اینجا بمونم.

- چرا اتفاقاً همچین انتظاری دارم.

- عزیز من خودت از آقای سهرابی شنیدی، ممکنه خیلی طول بکشه. نمی خوام مزاحم باشم.

- چرت نگو مزاحمتی نداری.

- سارا جان موندم درست نیست. وقتایی که باهاش زندگی می کردم خیلی کم تو خونه بند می شد، مطمئنم الان که اسم طلاق اومده وسط حتی ممکنه یه سال هم تو خونه پیداش نشه.

مشغول جا دادن لباس ها داخل ساک دستی ام بودم که به سختی با آن شکم برجسته، توپ مانندش روبه رویم چهارزانو نشست. عاشق استایل و ژست بامزه بچگانه طورش بودم. لبخندم را که دید غر زد:

- باز که نیشت شل شد.

دستم را روی گردی شکمش که قاب گرفته شده در آن پیران گلدار گشادش خودنمایی می کرد قرار داده با لبخندی عریض تر لب زدم:

- آخه خودت که نمی فهمی چقده بانمک می شی.

با لب های آویزان جواب داد:

- تو و مهراد فقط بلدین مسخره م کنین.

- مسخره چیه قربونت برم. از نظر مهراد که خوردنی و عشق می کنه اینجوری می بینتت. برای منم بامزه طوری.

سرخ شده از اشاره ام به مهراد و یادآوری روزی که داشت این حرف را به سارا می زد و من اتفاقی شنیده بودمش، سر به زیر انداخته اش قهقهه ام را به هوا برد.

- این یه چشمه از اینکه ثابت می کنه مزاحمم. حالا تو هی چپ برو و راست بیا بگو همین جا بمون. بهم حق بده عزیز من.

- آخه...

- آخه نداریم. همین امروز برمی گردم.

بلوز روی زانویم را داخل ساک گذاشتم. دست دراز کردم تا تکه دیگری از لباسم را بردارم که خالی معلق ماند.

- کاوان خونه رو عوض کرده. از طریق آقای سهرابی پیغام داده تا وقتی تکلیف شکایتت معلوم نشه حق برگشت به خونه رو نداری.

با نفسی گرفته ساکت شد.

- شوخی می کنی مگه نه!

با نگاهی دزدیده سر تکان داد.

- وای خدا حالا چیکار کنم؟

با انرژی تحلیل رفته حرف های آقای سهرابی در سرم رژه رفت.

 خانم رمضانی پروسه طلاقی که تنها یک نفر خواهانش باشه، به خصوص وقتی طرف ناراضی آقا باشه ممکنه خیلی طول بکشه. البته دست به زن داشتن همسرتون می تونه برگ برنده شما باشه اما خب احتمالاتی که به نشدن منجر می شه رو هم باید در نظر گرفت.»

از جا بلند شدم و مانتوی آویزانم را تن زدم.

- کجا با این عجله؟

- فرار کردن و چشم تو چشم نشدن کافیه. می رم باهاش حرف بزنم.

- ولی...

- آدرس لطفاً.

با دیدن جدیتم به سراغ تلفن رفت و از آقای سهرابی آدرس را پرسید.

بی توجه به اصرارش برای همراهی، با تاکسی تلفنی راهی شدم. بدجایی هم خانه نگرفته بود. روی پاگرد منتهی به طقبه پنجم نشسته، منتظر برگشتش شدم.

چند ساعتی که گذشت با پیچیدن صدای قرآن دلم قرار ماندن را از دست داد. مدتی می شد که با ورود دوباره خدا به دلم، نمازی که تقریباً از اواسط دوره نوجوانی بابت لجبازی با اعتقادات بابا ترک کرده بودم را از سر گرفتم.

کیفم را روی دوش جا به جا کرده، با پرس و جو نزدیک ترین مسجد را پیدا و نمازم را به جماعت خواندم. با دستانی رو به بالا و سری پایین نجوا با خدا را لب زدم:

- خدا جون می دونم تا الان روسیاه بوده و هستم. سیاهی هایی که من رو از درگاهت محروم کرد. بابا می گفت هیچ وقت کسی رو تنها نمی زاری حتی اگه اون کس خودش ازت دور بشه. سارا هم همین رو برام تکرار کرد.

اما من روزهام رو بدون تو به شب می رسوندم و دور از تو به دنبال لذتای ماندگاری بودم که تازه الان به تهی بودنشون پی بردم.

الان با خودت می گی اینم مثل خیلی از بنده های قدرنشناسم وقت گرفتاری یاد من افتاده، اما خوب می دونی که اگه دستم رو نگیری تو زندگی که انتخاب خودم بوده و کاوان برام ساخته نابود می شم.

می دونم نتیجه دل شکسته خانواده م چنین تاوانیه و آهشون دامنم رو گرفته اما سارا می گه هیچ مامان و بابایی دلشون نمیاد بچه شون رو نفرین کنن چون قسمتی از مهربونی بی حدت رو بهشون بخشیدی.

اگه راسته پس به منم ثابتش کن. خیلی پررویی بندگی نکرده، ادعای مهربونی عظیمت رو دارم؛ اما این یه بار هم دستم رو بگیر. قول می دم عهد بندگیم رو کامل به جا بیارم.

با دستی که روی شانه ام نشست از خلوتم بیرون کشیده شدم و خانم چادرپوشی که به سمتم خم شد، جلوی دیدم قرار گرفت.

- ببخشید دخترم بیشتر از این نمی تونی بمونی. آقا سید می خوان در رو ببندن.

این فکر در سرم نشست که کجای دنیا رسمه آدم را از خونه خدا بندازن بیرون. تا پشت لب هایم هم گفتنش آمد اما چهره آرام خانمی که به انتظار رفتنم ایستاده بود مانع خروجش شد. آمدم چادر نماز روی سرم را تا کنم که دستمالی آبی رنگ جلوی صورتم قرار گرفت و تا به خود بیایم آن را به نرمی روی گونه هایی که تازه متوجه خیسی آن شدم، کشید و دم گوشم پچ زد:

- این اشک ها برای اون بالایی قیمتی ان. خدا خوب دلای شکسته رو می خره. ان شاءالله به صبح نرسیده خدا حاجت دلت رو می ده.

لحن گرم مادرانه، دعای خیر و نجوای دقایق پیشم با صاحب خانه من را با دلی قرص راهی مقصد کرد. عقربه های ساعت مچی ام نشان می داد چهار ساعت تمام جدا از دنیا و مشکلاتم خیلی قشنگ و راحت به آن بالایی وصل شدم.

با قدم هایی مطمئن به آپارتمان کاوان رسیده و با زدن زنگ یکی از همسایه ها و معرفی خودم خواهش کردم تا در ورودی را برایم باز کند. پله های چهار طبقه را طی و با بسم اللهی زنگ واحدش را به صدا درآوردم.