بسم الله الرحمن الرحیم

طوری زل زد به چشمانم که انگار تا به حال آن کلمه به گوشش نخورده.

- می فهمی چی می گی!

جلوی پنجره کوچک آشپزخانه که به خیابان باز می شد، ایستادم و پچ زدم:

- آره.

- اونقدر ضعیفی که اولین راه رو انتخاب کردی؟

خشمی کنترل شده، دست هایم را مشت کرد:

- کارنامه درخشان زندگیم احتیاج به این نمره آخر داره تا مهر اتمام بهش بخوره.

پشت سرم قرار گرفت و با گرفتن شانه ام من را به سمت خود چرخاند.

- فکر بعدش رو کردی!

- تحمل یه عمر زندگی با کسی که بچه م رو کشت، ندارم.

- اون که نمی دونست، بارداری.

- ندونستنش مجوزی برای زدنم صادر می کنه!؟

برای حرف حسابم جوابی نداشت.

- سارا بار اولش نبود که بگم اشکال نداره، می بخشم. بی میلی و تحقیرهای ریز و درشت خودش و خانواده ش و دست هرزش یه طرف، قاتل بودنش و تفریحاتی که به احتمال زیاد پر از زن های مختلف هم هست یه طرف دیگه.

ذات تنوع طلب بیدار شده ش، جذابیتم رو دیگه نمی بینه. ناهید بارها این بُعد از وجودش رو بهم گوشزد کرد اما من اونقدر کور عشقش بودم که حرف هاش برام ناشنیدنی شد. درسته ناهید من عاصی از محدودیت ها رو به سمت این مدل زندگی کشوند اما از حق نگذرم، بارها خواست مانع ازدواجم بشه که من احمق بهش اعتنایی نکردم.

پوزخند سارا خط انداخت روی اعصابم نداشته ام:

- یعنی این ناهید خانم شما خیرخواهت شد!

- نه عزیز من. اون تعهد به یه نفر رو قبول نداشت و می گفت ازدواج باعث سلب آزادی دختر می شه و به خاطر همین سعی در شناسوندن شخصیت اصلی کاوان داشت و ای کاش مثل خیلی جاها که مطیع ناهید بودم تو این یکی مورد هم حرفش رو گوش می کردم.

- قبول داری خودتم مقصری؟

- خیلی وقته که به این باور رسیدم. از وقتی هم با تو آشنا شدم خودت شاهد تلاش هام برای بند زدن زندگیم بودی، نبودی؟

سری به تأیید تکان داد.

- سارا دیگه نمی کشم. بخوام ادامه بدم همین جسم بی جونم هم پودر می شه. زخم هایی که تو این مدت کوتاه به روحم وارد کرده بیشتر از دردای جسمم داره من رو می کشه. زندگی رویایی به دست نیاوردم که هیچ حتی از یه زندگی عادی هم محروم شدم. دی...

بغض سنگین لانه کرده در گلویم سربه زیری اش را کنار زد و هق هقم که اوج گرفت در آغوش گرمی فرو رفتم. بی نهایت محتاج مرهمی بودم تا دردهایم را با قطره قطره باران چشم هایم فریاد زنم. بی مهابا از اینکه صدایم به گوش مهراد می رسد، هر لحظه به شدت صدایم افزوده می شد. نوازش های پرسکون سارا همتای نوازش مادرها بود. قطعاً بهترین مادر دنیا می شد. خون مادری به خوبی در وجودش جریان داشت.

چشم در اتاقی که در آن چند روز میزبانم بود، باز کردم. آنقدر شب قبل غرق هق هق هایم شدم که نفهمیدم کی به اتاق آمده و خوابم برده بود. مشغول لقمه کردن صبحانه بودم که مهراد گفت:

- بُشری خانم!

سر بلند کرده جواب دادم:

- بله.

- چقدر رو تصمیمتون مصر هستید؟

چقدر مدیونش بودم که زحمت دیشبم را به رویم نیاورد. برادرانه خرج کردن هایش بیشتر از برادر خودم بود. برادری که هم پای بابا من را دور انداخت. آهی که از روی دلتنگی در حال خروج از سینه پردردم بود را در گلو اسیر کرده و با بلعیدن لقمه در دستم سعی در فرو خوردنش داشتم.

- به همون اندازه که جلوی خانواده ام ایستادم برای به دست آوردن این زندگی.

- مخلوط با لجبازی؟

- نه. خوی لجبازی خیلی وقته درونم مرده و خاکش کردم. این بار بر اساس منطق بدون دخالت احساسات مخرب دلم دست به انتخاب زدم.

باقی مانده چای شیرین شده اش را یک ضرب بالا رفته، از جا بلند شد و در حال برداشتن کتش گفت:

- امروز از طریق دوستان یه وکیل خوب براتون پیدا می کنم. یه قرار می زارم تا حضوری یه جلسه ای با هم داشته باشین. خدانگه دار.

بوسه ای روی موهای خرمایی سارا نشاند و مخاطب قرارم داد:

- مراقب مامان خانمم باش.

گفت و از آشپزخانه بیرون زد. زیر لب زمزمه کردم:

خدایا شکرت.

این روزها چپ و راست این ذکر بر زبانم جاری می شد. به این باور رسیدم که یاد خدا در زندگی ام گم شده بود. یاد خدایی که سارا با سادگی هر چه تمام تر بدون گارد گیری بعضی مذهبی ها که سارا نام مذهبی نما را رویشان می گذاشت، در وجودم زنده کرد. خوراک حسرت روزهایم این شده بود که ای کاش سارای عزیزم زودتر سر راهم قرار می گرفت. که اگر بود شاید مسیر زندگی ام به این سقوط نمی انجامید.