بسم الله الرحمن الرحیم

حدود یک هفته تمام روزها به دیوار خیره و شب ها در کابوس هایی شناور می شدم که کودکی زیبارو با فریادهایش آغوشم را طلب می کرد اما با هر قدم دور و دورتر می شد. حتی دردهای جسمی ام هم برایم مهم نبود. اصلاً حسشان نمی کردم آن قدر، که سِر شده بودم از دردهای روحی ام.

سارا جای همه کسم پروانه وار دورم می چرخید، حتی همسرش هم هوایم را داشت و به محض اینکه روز مرخص شدنم رسید تمام هزینه ها و کارهای ترخیصم را انجام داد. شرمنده محبت هایشان بودم اما کاری برای جبرانش ازم برنمی آمد. با خواهش و اصرارشان قبول کردم تا مدتی که بتوانم سرپا بمانم، مهمانشان شوم.

حریف اصرارهایش نشده و همراهشان شدم. قرار شد به خانه رفته و چند دست لباس و لوازم شخصی ام را جمع کنم. به شکنجه گاهم که وارد شدم ثانیه به ثانیه آن شب شوم لرز بر جانم انداخت. بی توجه به آشفته بازار خانه به سمت اتاق قدم تند کرده و خیلی سریع وسایل مورد نیازم را برداشتم. نفس کم می آوردم در محیط شوم خانه.

قبل از خارج شدن چشمم به چراغ چشمک زن تلفن افتاد. چمدان کوچکم را دم در رها و راهم را به سمت تلفن کج کردم. روی صندلی نشسته و دکمه را فشردم که صدای شومی گوش هایم را آزرد:

- سلام. یکی دوماهی نیستم.

پوزخند تلخی به وضعیت نابه سامانم زدم. انگار نه انگار زنش بودم. در آن مدت با اینکه آقا مهراد، همسر سارا دور از چشمم خبر بیمارستان بودنم را به گوشش رسانده بود اما نامرد حتی حاضر نشد یک ساعت از وقتش را برای دیدن منی که خودش راهی بیمارستانم کرده بگذارد. تنها از طریق آقا مهراد خبر مسافرتش را رساند.

محض خالی نبودن عریضه تلفنی هم خبر نبودنش را داده بود. سارا که تعللم را دید به سمتم قدم تند کرده، زیربازویم را گرفت و تن کرخ شده ام را دنبال خود کشاند. مهراد با خروجمان، از ماشین پیاده شد و دسته چمدان را از دستم گرفته و در صندوق عقب جا داد.

در عقب را برایم باز و با نشستنم آن را بست. به آرامی دست سارا را گرفت و کمکش کرد تا روی صندلی جلو جاگیر شود. برای لحظه ای زهر حسادت به جانم نشست. من هم شاید می توانستم چنین روزی را تجربه کنم اما از بخت بد یا تصمیمی اشتباه، خودم را محروم کردم.

یکی دو روزی که گذشت معذب از بودنم قصد برگشت کردم و آن شب قبل از خواب تصمیمم را به گوش سارا رساندم.

- سارا جان!

- جان.

- فردا قصد دارم برگردم.

همان طور که مشغول جابه جا کردن ظروف شسته توسط همسرش، در کابینت بود پرسید:

- کجا به سلامتی؟

- خونه.

- تا وقتی که زخم هات بهبود نسبی پیدا نکنه اجازه خروج نداری.

- ولی آقا مه..

- شوهرجان من رو بهونه نکن. اون از خداشه یکی وردل من باشه. این دو روز با خیال راحت از خونه می زنه بیرون و شب با خیالی راحت تر برمی گرده.

- آخه این جوری نمی شه که.

- می شه خوبشم می شه.

هر چیزی می گفتم، چیزی در جوابم تحویل می داد.

- حالا هم اگه حرف دیگه ای جز رفتن تو زبونت نمی چرخه بریم بخوابیم.

پیش بندش را باز و تا کرده آویزان کرد.

- سارا؟

به چشمانم که زل زد قدم رفته اش را عقب گذاشت و روبه رویم نشست. دستان در هم پیچیده ام را در دست گرفت.

- یه تصمیمی توی سرم تاب می خوره، می تونم رو کمکت حساب کنم؟

- هر چی در توانم باشه کوتاهی نمی کنم. فقط قبلش باید در مورد یه موضوع دیگه حرف بزنیم.

- چی؟

- بابات.

- بابام چی؟ اتفاقی افتاده؟

فشار بیشتری به دست هایم وارد کرد و سریع لب زد:

- نه عزیزم آروم باش.

نفس راحتی کشیدم:

- پس چی؟

- تو اونا رو تو زندگیت کم داری. بهتره بری سراغشون.

پر حسرت سرم را پایین انداختم:

- نه.

- تا کی این لجبازی و دوری رو می خوای کش بدی؟ مهرادم با من هم نظره. حتی گفت اگه خودت نمی تونی اول ما بریم.

دستم را بیرون کشیده و زیر چانه ام قرار دادم. واقعاً هم در آن روزها وجودشان را کم داشتم اما زمان نزدیکی به آن ها نبود. نباید اجازه می دادم آشفتگی زندگی پا در هوایم آرامششان را مختل کند. یکبار با تصمیمم نابود کردم محفل خانواده ام را، حق دوباره بهم ریختن زندگیشان را نداشتم.

- الان زمان مناسبی نیست.

- اتافاقاً بهترین موقعیته اینجوری شاید راحت تر ببخشنت.

- حق سوءاستفاده از مهرشون رو ندارم. اول باید زندگیم رو از منجلابی که درش دست و پا می زنم بیرون بکشم بعد به فکر ترمیم ارتباطم با اونا باشم.

- چطوری؟

- با کمک و حمایت تو و آقا مهراد.

- جونم.

- طلاق.