بسم الله الرحمن الرحیم

بوی تندی که در بینی ام پیچید هوشیارم کرد. به نرمی پلک های سنگینم را باز و برای لحظه ای سیاهی اطرافم را پر کرد. احتیاج به دیدن نبود برای فهمیدن اینکه کجا هستم. دلم تا ابد خوابیدن را طالب بود. اما انگار هنوز وقت رفتنم نبود. آنقدر سنگین این دنیا بودم که چنین رفتن راحتی حقم نبود.

چشم هایم که به تاریک و روشن اتاق سازگار شد، تاری دیدم از بین رفت. با کمی نیم خیز شدن درد شدیدی پهلو و شکمم را داغ کرد و آخ خفه ای از لب های ترک خورده ام بیرون آمد. بالاجبار درازکش شده و تنها با چرخاندن سر متوجه دو هم اتاقی دیگر که خواب بودند، شدم.

عقربه ها نیمه شبی پر از درد را نشانم می دادند. حس می کردم چیزی در وجودم کم شده. دستم به سمت کلید بالای سرم رفت اما در نیمه راه متوقف شد. در آن ساعت حوصله کسی را نداشتم.

وقت خوبی بود برای دوباره مرور دردهایم و شاید فرو رفتن در دنیای خوابی که بی خبری چند ساعته دیگری ارمغانش بود. سنگینی پلک هایم اجازه مرور زیادی را به ذهنم نداد و روی هم افتادن را ترجیح دادند.

با سر و صدای قدم هایی دوباره به بیداری رسیدم. پرستاری که مشغول قرار دادن سینی جلوی دو هم اتاقی ام بود با دیدن چشم های بازم، لبخندی زد و گفت:

- صبح به خیر عزیزم.

دوباره قصد بلند شدن داشتم که از درد پهلویم نفسم گره خورد. پرستار به سرعت نزدیکم شده و در حال کمک کردن گفت:

- آروم عزیزم.

دست به پهلو و با کمک او روی تخت نشستم.

- ممنون.

با لبخند دور و به کارش مشغول شد. صبحانه مختصری هم برای من قرار داد و بیرون رفت. بی اشتها به محتویات سینی خیره شده و تنها توانستم لیوان شیری بنوشم. کلافه از آنجا بودن همانطور نشسته چشم بستم. یک ساعت بعد همان پرستار با مردی که به احتمال زیاد دکتر بود وارد شده و یکراست سمتم آمدند.

با چک کردن وضعیتم لب زد:

- شکستگی دنده تون خیلی شدید نبوده و با یکی دو هفته استراحت کم کم دردتون از بین می ره. متأسفانه یکی از کلیه هاتون هم آسیب دیده که احتیاج به پیوند داره.

با درد چشم بستم. همین یک قلم جنس درد را در زندگی شلوغم کم داشتم که به لطف کاوان عزیز دچارش شدم. لبخند دردآلودم را به لب آورده و در سکوت به دکتر خیره شدم، تا بفهمم کاوان دیگر چه شاهکاری برایم رقم زده.

- در مورد س...

- ببخشید دکتر بهتره به بقیه بیمارا برسید.

با پریدن یک باره پرستار میان حرفش نگاهش را به او سوق داد و بعد از مکثی کوتاه با فوت کردن نفسش چیزهایی را نوشت و در سکوت به سمت بقیه رفت. حس خوبی از حرف نیمه تمامش نگرفتم. پرستار با لبخندی مسخره، دو آمپول وارد سُرم بالای سرم کرد و پشت بند دکتر جانش راهی شد.

خیلی تابلو بود که قصد پنهان کردن چیزی را از من داشت. بی خیال فکر و خیال با تکیه به بالش پشت سرم به پنجره سمت راستم خیره شده و به شلوغی هایی که پشت آن در جریان بود گوش سپردم و لحظاتی بعد با آرام بخشی که وارد رگ های بی جانم شد دوباره به بیهوشی قدم گذاشتم.

نمی دانم چند ساعت گذشت که با صدای پچ پچی آرام بیدار شدم و سارا را در حال صحبت با پرستار، بالای سرم دیدم. با چرخش آرام سرم متوجه بیداری ام شد و دستان خون مرده ام را بین دستانش گرفت:

- بالاخره بیدار شدی خوشگل خانم!

از اینکه شب گذشته مزاحم زندگی اش شده بودم شرمنده نگاهم را گرفتم:

- ببخشید که شدم وبال زندگیت.

ضربه آرامی روی بازویم زد و با ابروی گره خورده اش همانطور که روی صندلی می نشست غر زد:

- باز رگ مزخرف گویی درونت فعال شد که.

- راست می گم دیگه من بی کس و کار تا تقی به توقی می خوره هوار تو می شم کار دیشبم هم که نورعلی نور بود، علاوه بر خودت شوهرت رو هم بی خواب کردم.

- اولاً، دیشب نه و پریشب. یک روز کامل خواب تشریف داشتی خانم. دوماً، آدم برای دوستش هر کاری کنه وظیفشه. شوهر جانمم یه شب بدخواب شه به جایی برنمی خوره.

- سارا! 

- جان. 

- خیلی داغونم نه؟ 

​​​​​سرش را به زیر انداخت و سکوت کرد. احتیاجی به جواب نداشتم تنها خواستم حرفی زده باشم. 

- اونقدر که خودمم دیگه از خودم خسته شدم. 

به جلد سارای سرخوش برگشت:

- تو همه زندگیا پیش میاد. 

- آره خب کل زن و شوهرها صبح تا شب تو سرو کله هم می زنن و شبم زنشون رو با جسم و روح کبود ول می کنن. 

تلخ بودم. تلخی به وسعت دنیا کامم رو به زهر می رسوند.

- می دونی چی از همه بیشتر آزارم می ده؟

توی نی نی چشم های خوشرنگی که یادآور رنگ قهوه ای دفتر نقاشی دوران دبستانم بود زل زدم:

- اینکه این تلخی ساخت خودمه. منم که با قدم اشتباهم بناش رو پی ریزی کردم. 

​​​​​​فشار آرامی به انگشتانم وارد کرد و روی تخت به سمتم خم شده پچ زد:

- خودت داری می گی اشتباه. اشتباه هم تو رگ و پی ما آدما همیشه در حال جولان دادنه. تجربه ها حاصل همین اشتباهامونن. کافیه یک بار که تجربه ش کردیم به جای کج روی و مصر بودن، مسیرمون رو به سمت راست هدایت کنیم. 

- گفتنش آسونه خواهر جان. 

- چیزای باارزش هم آسون به دست نمیان که اگه بیان ارزششو رو زود از دست می دن. 

حوصله حرف های پرامیدش را نداشتم. در آن لحظات دنبال یکی می گشتم که حرفام رو تأیید کنه. با یادآوری حرکت صبح پرستار پریدم بین فلسفه بافی اش. 

- یه سؤال بپرسم راستش رو می شنوم. 

سری تکان داده و منتظر سؤالم شد. 

- علاوه بر دنده شکسته و کلیه م مشکل دیگه ای هم هست؟ 

ثانیه ای خیره ام شد و بعد از مکثی به ساعتش نگاهی انداخت و از جا بلند شد. 

- ببخشید عزیزم الان وقت ملاقات تم....

حرکتش تابلوتر از هول کردن پرستار بود. مصمم مچ دستش را اسیر کرده و دست دیگرم را روی گلویم قرار دادم:

- ببین تا اینجا پر تلخی زندگی ام. هر چی دیگه هم بشه از این تلخ تر نمی شم. پس یک بار دیگه در حقم لطف کن و بگو چیزی رو که پنهون شده. 

حتی الان خبر مرگم در چند روز آینده رو هم بهم بدی ککمم نمی گزه.

حس می کردم، سختی حرفی که قرار است بشنوم به اندازه کوهی سنگینی خواهد کرد روی قلبم اما خود را برای شنیدن بدتر خبر آماده ساختم. به خیال خودم پوست کلفت شده بودم. نفسی گرفته و بدون چشم در چشم شدن بعد از مکثی دقیقه ای لب باز کرد:

- ضربات سنگینی که اون شب بهت وارد و ضعف شدیدی که انگار خیلی وقته دچارشی باعث شد که جنین دو ماهت س.... 

فقط حرکت لب هایش برایم به نمایش درمی آمد بدون شنیدن صوتی. احتیاجی هم به شنیدن نبود. نبود که ماتم برد. 

" خدایا تکمیل شدم" 

واقعا هم تکمیل شدم. از دست دادن شده بود عادت زندگیم. عادتی سخت که نمی شد بهش انس گرفت. 

نفسم گرفت نفسی که دوست داشتم تا ابد گره بخورد در گلویی که سال پیش صوت بله مرگباری از آن خارج شد. کاش سارایی نبود که با فریادش پرستاری صدا کند و همان جا تمام می شد نفس های نحسم.