بسم الله الرحمن الرحیم

گرمایش یادآوری می کرد سردی زندگی ام را و اشک هایم را این بار به دور از تنهایی به بارش وادار کرد. مابین گریه و هق هق های تمام نشدنی ام گره زبانم برای غریبه ای که در آن لحظات برایم از هر آشنایی، آشناتر می زد را باز کرده و وقتی به خود آمدم، دیدم تمام زندگی ام را برایش آشکار کردم. حتی از پنهانی ترین افکاری که تنها خود از آن باخبر بودم.

صبورانه گوشی شنوا شد برای من لبریز از حرف و درد. نه مانند خانواده ام به قضاوتم نشست و نه مانند کاوان و خانواده اش زخم زبان زد. تنها، گوشی شد که من در آن روزها شدید به آن محتاج بودم.

هق هقم که خشک شد زبانم هم به سکون رسید.

بازوهایم را گرفته، کمی فاصله ام داد. رد اشک هایم را با سر انگشت پاک کرد.

- هر چی بوده و هست محصول گذشته تو و دیگرانه. وقتشه که از این گذشته بیرون بکشی و بسازی چیزی که دلت طالبشه.

- دلم دنبال آرامش. آرامش حضور بابام. حضور همیشگی کاوان. طالب یه زندگی معمولی اما پر آرامش.

- هنوزم دنبال آزادی هستی؟

لبخند تلخی زدم:

- هیچوقت مزه ش نکردم که بخوام بگم هستم یا نه.

- زندگی با کاوان و به قول خودت روشن فکر هم اون آزادی رو برات به دنبال نداشت؟

- نه. آزادی که امنیت به همراهش باشه رو نه تو خونه بابام تجربه کردم، نه تو خونه شوهر طرفدار آزادی. تو خونه بابا با اون محدودیت هایی که به اسم مذهب برام ساختن محروم شدم از آزادی و تو این مدت هم با رفتارای سرد کاوان از این سمت آزادیم سلب شد.

دنبال حد تعادل بودم که پیداش نکردم. 

- آزادی برات با مهمونیای مختلط و بی حد و مرز تعریف شده؟

- نه. اگه قبل ازدواج سر از اون جور جاها درمیاوردم، یه نوع لجبازی با عقاید بسته بابا بود. انگار قصد داشتم با قرار گرفتن تو اون محیط عقده گشایی کنم. حالا که به اون روزها فکر می کنم می بینم حالم حتی اون موقع هم خوب نبود و تنها نقاب خوبی به چهره ام می زدم.

- الان دقیق می دونی دنبال چی هستی؟

- تنها چیزی که دلم می خواد آرامش خونه ای که توش روزهام رو می گذرونم. دلم می خواد مثل دخترای دیگه مامان و بابام رو هم داشته باشم. در مقابل کاوان و خانواده اش از روز اول تنها بودم. فقط اون اوایل دلم خوش بود، کاوان هست و هوام رو داره. اما انگار اون رو هم از دست دادم.

- تلاش کردی که حفظش کنی؟

- در حد دونسته های خودم آره.

- حالا که از خودت نتیجه مطلوب نگرفتی برو سراغ یه خبره تا بتونه راهکار درست پیش پات بزاره.

- مشاور؟

- آره. این راه رو هم امتحان کن.

پیشنهاد وسوسه انگیزی بود. طوری حرفش را پیش کشید که قدرت گارد گرفتن در برابرش را نداشته و مانند بچه ای که دست کمک به سمت مامانش دراز می کند، پیشنهادش را قبول کردم. قول داد که در پیدا کردن مشاوری حرفه ای کمکم کند. با حس و انرژی مثبتی که از وجودش گرفتم به خانه برگشتم.

دیگر تنهایی، آن شب آزارم نداد و تمام فکرم به آرامشی مقطعی رسید. بار سنگین روی دوشم با حرف زدن و پیدا کردن روزنه امید برای سرپا کردن دوباره زندگیم سبک شد. از آن روز ارتباطم با سارا ساعات بیشتری را به خود اختصاص داد و همراهش جلسه های مشاوره ام را می رفتم. شد همراه همیشگی ام در تمام لحظات زندگی ام.

ناهید را خیلی کم می دیدم. با وجود سارا کامل او را به باد فراموشی سپردم. با وجود سارا و جلسه های مشاوره ام، آمدن کاوان و تلخی هایش هم نتوانست خدشه ای به آرامش نیم بندم وارد کند.

قدم به قدم راه کارهای امتحان پس داده مشاورم را روی زندگی ام پیاده می کردم.

با خود دوستی که نشأت گرفته از حرف های مشاوره بود دیگر در برابر تحقیرهای خانواده اش سر خم نمی کردم. در کمال احترام قدرت درونی ام را به رخ همگی اشان می کشیدم. کاوان بی خیال تمام تغییرات ریزی که به چشم می آمد رفتار گذشته اش را ادامه می داد و کمتر با من وقت می گذراند.

و این کمتر با او بودن اذیتم می کرد و تا حدی اثرات تغییراتم را خنثی می کرد.در وقت آمدن و فراموشی شب تولدم از جانبش دوباره آتش دلم را شعله ور و اویی که مشخص بود چیزی نوشیده را به جانم انداخت و بعد مدتها ضرب شصتش را نشانم داد. 

خوب که از خجالتم با حرف های رکیک و کبودی های ریز و درشتی که به تن بی حالم هدیه داد، درآمد کتش را چنگ زد و طبق معمول از خانه خارج شد و من نیمه جان را گوشه خانه رها کرد.

بیشتر از نوازش های وحشیانه اش، کوبیدن تنهایی و طرد شدنم توسط بابا از سمت او برایم گران تمام شد. تا نزدیکی  صبح از درد به خود پیچیدم. با شدت گرفتن دردهایم تحملم را از دست داده و به تنها کسی که داشتم زنگ زدم و با حرف هایی که از درد یکی درمیان بر زبانم جاری می شد خبرش کردم. 

به سختی خودم را به در ورودی رسانده و با کمک میز پایه بلند کنار در خود را بالا کشیده و دکمه آیفون را زده و همان جا آوار شدم. 

لحظاتی که طولانی بودنشان اندازه سالی گذشت با ورود هراسان سارا و شخص همراهش که احتمالا همسرش بود به پایان رسید تنها با چشم هایی بسته که قدرت باز کردنشان را نداشتم، صدای دل نگرانش در گوشم طنین انداز می شد. 

با کنده شدنم از پارکت های یخ زده سالن به آغوش بیهوشی فرو رفتم.