بسم الله الرحمن الرحیم

بدون دانستن دلیل آن جا، بودنم از پله هایش بالا رفته و از در بازش وارد سالن شدم. حالت معماری مدورش برای منی که تا به حال چنین بنایی ندیده بودم عجیب و جالب رسید. محو کنکاش محیط شدم که با صدای لطیفی به پشت چرخیده و با نگاهی قهوه ای و براق چشم در چشم شدم.

- چه کمکی ازم برمیاد؟

به میزی که پشتش نشسته بود نزدیک شدم:

- سلام خسته نباشید.

- سلام عزیزم ممنون. برا ثبت نام اومدید؟

در جواب مانده بودم که صدایی دیگر نگاه خیره اش را از من گرفت:

- بازم که این دختر جدیده دیر ک....

با چرخش من لب هایش بسته شد و با نگاهی ریز شده دست به آنالیز زد. آماده شدم تا خودم را معرفی کنم که پرشتاب خودش را به دوقدمی ام رساند و در آغوشم کشید. 

- خوش اومدی عزیزم.

بعد از یک دور له کردنم، رضایت به دور شدن داد و در عوض مچ دستم را اسیر کرده، به سمت تک اتاق سمت چپ کشاند. نزدیک مبل راحتی رهایم کرد و همانطور که گوشی تلفن را از روی میز برمی داشت، اشاره به نشستنم کرد. 

- به خانم احمدی بگو دو تا چای لطفا.

کنارم با کمی فاصله روی مبل نشست. دهان باز شده اش با تقه ای که به در خورد بسته شد. خانمی که اسمش را دقیقه ای قبل شنیدم با سینی در دست وارد و جلوی هر کداممان فنجانی خوش عطر قرار داد و سریع خارج شد. 

- فکر نمی کردم دیگه ببینمت.

- خودم هم خیال نمی کردم. اما انگار بعضی چیزا به فکر و خیال ما بند نیست.

خم شد و فنجان را به دستم داد و همانطور که فنجان را به لب هایش نزدیک می کرد جواب داد:

- بعضی چیزا بر اساس حس لحظه ای آدما شکل می گیره، مثل من که بیشتر پابند دلمم.

برخورد گرمش لبخندی آرام را مهمان لب هایم کرد. نفس عمیق را با عطر چای پر کرده و جرعه جرعه نوشیدمش.

- خیلی خوشحالم کردی که اومدی. 

- منم از این جا، بودن خوشحالم. مونده بودم بگم با کی کار دارم که به دادم رسیدی. 

پشت بند خنده بلندش، گفت:

- عجب آشنایتی که اسم هم رو نمی دونیم. 

دستش را سمتم دراز کرد:

- سارا. 

من هم به تبعیت از او دستم را به دست های کشیده لاک خورده اش سپردم:

- بشری رمضانی. 

- وای چه اسم خوشگلی. از اون اسم هاست که خیلی آشنا نیست به گوشم. معنیش رو می دونی؟ 

شانه ای بالا انداخته، لب زدم:

- تا به حال بهش فکر نکردم. 

- اونقدر اسامی بدیهی هستن که آدما زیاد به سمت فهمیدن معناش نمی رن. کی انتخابش کرده؟ 

با یادآوری بابا ناخودآگاه اشک سطح چشمانم را تر کرد. قبل از دزدیدن نگاهم توسط سارا شکار شد. خودش را نزدیک تر کرد و دستش به سمت گونه ام آمد که با تقه ای که به در خورد عقب کشید. نگاهم را به زیر کشیدم و قطره ای که با سماجت قصد سقوط داشت را نیامده محو کردم. همان دخترک پشت میز ظاهر شد. 

- جانم!

- خانم امیری زنگ زد و امروز رو کنسل کرد.

سارا بلند شد و برگه ای را از پوشه آبی روی میز کارش بیرون آورد و به دستش داد. 

- این برنامه فرداست. به این خانم امیری بگو بیاد و شهریه اش رو بگیره. 

- چرا؟ 

- اینجا شاگرد بی نظم و بی علاقه رو نیاز نداره. 

- چشم. 

- می تونی بری. 

- با اجازه. 

قبل از بیرون رفتنش سارا صدایش زد:

- قاصدک جان! 

- بله. 

- می تونی بری عزیزم. خانم احمدی هم مرخص. فقط در ورودی پایین رو ببند. 

- چشم. خداحافظ. 

با بسته شدن در و چند دقیقه بعد، صدای کوبیده شدن در سارا دوباره سرجایش نشست و سنگینی نگاهش را به منی که مصرانه سرم پایین بود دوخت. نمی دانم چه برداشتی از حالت روانی که درگیرش بودم، کرد که آرام دست دور کمرم انداخت و وجود تشنه ام را در آغوش گرمش جا داد.