بسم الله الرحمن الرحیم

کاوان تماس هایم را یکی در میان پاسخگو بود و در جواب اعتراض هایم کار را بهانه می کرد. سرخوشی صدایش که سعی در پنهانی اش داشت، گویای بی میلی اش به شنیدن صدایم بود. انگار نه انگار که منی تنها در چهار دیواری محبوس خانه در حال پر پر شدن هستم. 

بالاخره با تحملی سرآمده و نفسط گرفته از بی کسی روزهایم، با ساده ترین تیپ ممکن از خانه خارج و شروع به قدم زدنی بدون مقصد کردم. قدمی زدنی که دقایقی بعد به سوار شدن تاکسی منتهی شد. با صدای راننده که روی دور آبجی گفتن افتاده و رسیدن را خبر می داد به خود آمده، با قدم هایی که هر لحظه احتمال درهم پیچیده شدنشان شدت می گرفت پیاده شدم. 

به کوچه ای رسیدم که تهش زندگی برایم رقم خورد که فرار را به ماندن و پوسیدن ترجیح داده بودم. رفتنی که حتی خیال برگشت را در سرنپرورانده بودم اما حال درست در نقطه ای ایستادم که له له می زدم، برای قدم قدم نزدیک تر شدن به آن.

با گام های یکی درمیان جلو، جلوتر رفتم. بند کیف دستی ام که بین انگشتانم در حال تاب خوردنی کودکانه بود روی زمین رها شد. کف دستان خیسم را روی دری که خاطره ام از آن زنگ زده بودنش را یادآور می شد و حال رنگ زیبای کرمی بر آن نقش گرفته را لمس و پیشانی رویش ساییدم.

طوری به آن چسبیدم که هر کس من را در آن حال می دید قطعا به سلامت عقلی ام شک می کرد. طرز ایستادنم بیشتر به زیارت کردن، شبیه بود. خیلی ریز به چپ و راستم نگاهی انداخته و با دیدن خلوتی کوچه نفس راحتی کشیدم.

با تشر زدن سر خودم دست از حرکات دیوانه وارم کشیده و با پررویی هر چه تمام تر روی تک زنگ بلبلی سمت چپ در کوبیدم. بعد لحظه ای به کوتاهی یک دم صدای کشیده شدن دمپایی که شک نداشتم، متعلق به عزیزدردانه خانه ست، لبخندی از جنس خاطره ای از دور، بر لبم نشاند.

" هی دختر کجا قدم تند کردی؟

با شانه هایی بالا رفته لب زده:

خب دارن در می زنن. 

اخم های در هم گره خورده و صدای در گلو انداخته اش ترس به جانم انداخت:

عزیز یادت نداده تا وقتی من مرد، خونه م خوبیت نداره تو در رو باز کنی!"

بارها و بارها همین نمایش با به صدا در آمدن در بین من و شاهد به اجرا درمی‌آمد، بدون اینکه هیچ کدام قصد کوتاه آمدن داشته باشیم. از بس که من به قوانین مزخرف خانه که به بیشتر کارها در خانه بچسب زنانه، مردانه خورده می شد، بی توجهی می کردم چنین برخوردهایی تکراری غیرقابل اجتناب بود. حال چنین خاطره هایی تنها برایم لبخندی پر غم با حسرتی عمیق به دنبال داشت.

با باز شدن پر صدای در روبه رویم از بند خاطره بازی رها شده و ناخودآگاه با اشغال چارچوب در توسط شخص پشت در چند قدمی به عقب کشیده و نگاه دلتنگم جایش را به چشمانی گرد شده از حضور شخص جلوی رویم، اعطا کرد.