بسم الله الرحمن الرحیم

با دیدنش پر کشیدم به گذشته نه چندان دورم. گذشته ای که حتی نوع پوشش هم دست خودم نبود. دختر کنارم دقیق همان پوششی را داشت که حاج بابایم از من دخترش انتظار داشت و من همیشه فراری از آن. 

با یادآوری آرزوهای حاج بابا و این که، الان نقطه مقابل آن هستم، کام تازه شیرین شده این دقایقم به تلخی زد. چشم دوخته به سبزی برگ های بالا سرم ناخواسته آهی از اعماق دل سوخته ام کشیدم. 

پشت بندش غرق نشده در کویر غم هایم، دست گرمی روی مشت های بسته ام نشست و من محتاج ذره ای محبت را غرق آرامش کرد. در حال نوازش غریبش، شروع به زدن حرف هایی کرد که انگار عجیب به گوش ناخودآگاهم خوش می نشست.

- خلصت عجیب ما آدما، لبریز بودن از غم و غصه ست. غصه هایی که یا از سمت روزگار و زمونه ست یا از سمت خودمون، بهمون تحمیل می شه.

- کدوم آدم احمقی غصه رو دوس داره که بخواد دعوتش هم بکنه؟

- گاهی اونقدر حماقت چشم عقلمون رو کور می کنه که خودآگاه به سمت وادی غم هایی می ریم که اگه یه ذره دقت کنیم به راحتی متوجه توخالی بودنشون می شیم.

- مقصر اصلی ما نیستیم.

نگاهش را به چشمان جری شده ام دوخت و پرسید:

- پس کی مقصره؟

- سرنوشتمون به این شکل رقم خورده.

فشار دستش برای لحظاتی کم و زیاد شد و با صدایی آرام تر از قبل ادامه داد:

- تفکر غلطیه اگه به خدا نسبتشون بدیم.

- خب تا خدا نخواد که اتفاقی نمی افته. قدرت خدا همه جا نمود داره.

- نباید این رو فراموش کرد که خدا ماها رو آزاد آفریده. آزادیم تا دست به انتخاب بزنیم. که خیلی اوقات انتخاب های غلطی داریم به نظرت حق نداره وقتی خودش بهمون حیات بخشیده، دست به محکمون بزنه تا عیار بندگی مون دستش بیاد؟

بدون اینکه انتظار جواب داشته باشد لب زد:

- تموم این محک ها آزمایشای که برای رشد و قوی شدنمون نیازه. پس خدا هیچوقت بد بنده ش رو نمی خواد.

جوابم به حرف های شعارگونه ای که روزی برای فرار از آن ها به زندگی سرد شده الان پناه آوردم، پوزخندی به تلخی زهر بود:

- اینا یه مشت حرف توخالی که تو کله ماها فرو کردن، حرفایی که به کار من یکی نمیاد. اگه اهل نصیحت شنیدن بودم الان ور دل مامانم درس شوهرداری می دیدم.

- نصیحت مال زمانیه که من بشناسمت نه الانی که حتی اسمت رو هم نمی دونم.

- پس این حرفا!؟

- حس کردم یه کوه غم رو شونه هات سنگینی می کنه، خواستم به نوبه خودم از سنگینی بارت کم کنم. هیچی ارزش غصه خوردن رو نداره وقتی در نهایت تنها چیزی که همراهمون به اون دنیا می بریم تنها خودمون هستیم. وقتی تهش خدا هواتو داره پس به خودش بسپری راحت تری.

جمله کلیشه اش که از زبان مذهبی نماها به وفور شنیده بودم، خنده پرتمسخرم را به دنبال داشت. خدا برایم خیلی وقت بود که غریبه شده و از درونم سعی در حذفش را داشتم. حال یک غریبه تر از او قصد داشت درس خداپرستی را در مغز تهی ام فرو کند. 

آب در هاون کوبیدن بود وقتی عاشق دوری از خدایش بودم و هیچ دلم نمی خواست محیط امن دور از او را رها کنم. 

این جمله در ذهنم به تکرار نشست که آیا واقعا درون محیط امنی هستم؟ اما مثل همیشه سعی در سکوتش کردم. ته ذهنم پوزخندی بزرگ رنگ گرفت، عجب محیط امنی هم داشتم من. 

سکوتم را که دید در حال بلند شدن و تکاندن سیاهی چادرش از ذرات سبزه ها با لبخندی که انگار روی لب هایش حک و در همان زمان کم شده بود مأمن جدید آرامشم، لب زد:

- ببخشید که مزاحم خلوتت شدم و مرسی بابت ساندویچ خوشمزه ت. 

چشمان روشنش را به چهره بی روحم دوخت و با مکثی کوتاه، نفسی گرفت. دستی به کنار شقیقه اش زد:

- خدانگهدار. 

سرد شدن ناگهانی قلبم، زبانم را به حرفی باز کرد که خودم در گفتنش ماندم:

- بازم می بینمت؟ 

لبخندش وسعت بیشتری گرفت. چادرش را کنار کشید و از زیپ کوچک کیف دستی اش کارتی بیرون کشیده، به سمتم گرفت:

- اینم شماره م. هر وقت دلت یه مزاحم سفت و سخت هوس کرد، در خدمتم. تو صدم ثانیه کنارتم. 

خیلی سریع به مانند نسیمی خوش دور شد. نوشته روی کارت را برای خود زمزمه کردم: 

" آموزشگاه موسیقی ترنج" 

با دو شماره ثابت و همراه. خوشرنگی کارت در کنار نقش و نگارهای قشنگ اسلیمی اش لبخند را مهمان لب هایم کرد. هوای تاریک شده مجبورم کرد دل از مکان دنجم کنده و به خانه برگردم. خانه ای که تنها در و دیوار مزخرفش انتظارم را می کشید.