بسم الله الرحمن الرحیم

شروع هر کاری سخت است، چه کار درست و چه نادرست. برای کاوان هم همان بار اول هرز پریدنش روی صورتم، پر از عذاب وجدان بود؛ هر چه جلوتر می رفتیم، برایش راحت تر می شد که ضرب شصت مردانه اش را با وجودم آشنا کند. دیگر هم پایم در تلاش برای رشد نهال زندگی نمی شد. 

کبودی ها التیام نیافته، کبودی دیگری جایگزین می شد. خسته از بگو مگوها در برابر تحقیرهای خانواده اش و تحقیرهای بکر خودش تنها سکوت کردم. نمی خواستم به تله نابودی زندگی گرفتار شوم. به جای خشم، مصمم شدم تا با به جریان انداختن مهر و محبت فراری از خانه مان، جانی تازه به عشقمان ببخشم. 

دو روز بود به بهانه مسافرت کاری به تهران رفته بود. هر چند مطمئن بودم که قصدش تنها تفریح و دوری از من است. این فرصتی بود برای تجدید قوای از دست رفته ام. تمام سعی ام را کردم تا روح مرده ام را احیا کنم. بعد از مدت ها، با یک پاساژگردی و خرید جانانه از خجالت خود درآمدم. ماشین را کنار پارکی دور از خانه، متوقف کردم. کوله ام را از صندلی کناری برداشته، گوشی را از روی داشبورد چنگ زدم و بعد از قفل کردن ماشین، وارد پارک پرهیاهوی پیش رویم شدم. به غیر از لقمه کوچک اول صبح تا الان که ساعت ها از ظهر می گذشت، چیزی نخوردم. از دکه کنار در ورودی ساندویچ و نوشیدنی خنکی خریده و بدون ترس از مؤاخذه شدن توسط نگهبان روی چمن های تازه آب خورده ای که کمتر در دید بود ولو شدم. به درختی که سخاوتمندانه، سایه اش را به زمین بخشیده بود‌؛ تکیه و چشم بسته، با لذتی کودکانه اولین گاز را به ساندویچم زده و سعی کردم با هر بار جویدن تکه ای از غم هایم را ببلعم تا شاید آرامش فراری از وجودم قصد برگشت، کند. 

با نوای قدم هایی که در نزدیکی ام متوقف شد، از ترس صاف نشسته و به زور لقمه ام را قورت دادم. نگاه وحشت زده ام از نوک کفش های در دیدم، به بالا کشانده و نفس حبس شده ام آزاد شد. همین که نگهبانی در کار نبود، برای از بین رفتن ترسم کافی بود. دوباره تکیه زده به درخت، نگاه میخ شده ام در انتظار خیره اش ماند تا یا حرفی بزند یا برود. برخلاف انتظارم، ریلکس کنارم جا گرفت و مشغول مرتب کردن چادر روی پاهایش شد. 

انگار او هم مانند من به دنبال جایی دنج بود که سروکله اش وسط لذت بردنم پیدا شد. بی توجه به حضورش سر خم کرده، خواستم بقیه ناهارم را بخورم که نگاه مظلومانه اش به دست هایم، منصرفم کرد. ساندویچ مانده را به دو قسمت کرده و قسمت دست نخورده اش را به سمتش گرفتم. در کمال پررویی با لبخندی درخشان، آن را از دستم قاپید و طوری شروع به بلعیدن کرد که برایم گرسنگان سومالی یادآوری شد.

لبخندش با قیافه وا رفته من وسعت بیشتری گرفت و با دهان پر لب زد:

- مرسی. خدا خیرت بده حسابی گرسنم بود. 

راحتی اش در وجودم اثرش را گذاشت:

- نوش جان. آخرین وعده غذاییت کی بود؟ 

- دو ساعت پیش. 

- ها! 

با احتیاط لبه های چادرش را کناری زد و با دستی که پر ذوق روی شکمش به چرخش درآمد، گفت:

- این فسقل خانم باید تقویت بشه دیگه. 

گردی نامحسوس شکمش زیر مانتوی راحتی تنش بارداری اش را به رخ می کشید. محو حرکت مدور دستش بودم که ادامه داد:

- زیادی شکمو تشریف داره که البته از مامانش به ارث برده. 

تک خند آرامی زده و همان نصفه مانده در دستم را با تردید به سمتش دراز کردم:

- اگه با دهن زده کسی مشکل نداری، اینم بخور.

به سرعت آن را هم گرفت و یک دقیقه نشد نوش جانش کرد و آخیش بلندی سر داد:

- این تیتیش مامان بازی ها، مال بچه سوسولای بالا شهره؛ ما خاکی ایم خواهر. 

بعد مدت ها خنده واقعی و ته دلی را تجربه کردم. انگار نه انگار دختری که روبه رویم بیخیال لم داده، غریبه ای بیش نیست. غریبه ای که نمی فهمیدم از کجا سرو کله ش وسط خوشی مصنوعی ام پیدایش شد. انگار خدا فرستاده بودش تا فارغ از تمام غم هایم، ساعتی، بی دردسر خنده به لبم دعوت شود. 

خنده ام که ته کشید، پرسیدم:

- چی می خوای؟ 

- هیچی خواهر جان. یه تنهایی مثل خودم دیدم، اومدم تا هردومون از تنهایی دربیایم.

- فکر نمی کنی این تنهایی رو خودم خواستم و مزاحمم لازم ندارم. 

بی اعتنا از این که، مزاحم می دیدمش، شانه به شانه ام تکیه داد و با پاهایی دراز شده، لب زد:

- چرا فکر که کردم، اما خب من پابند افکارم نیستم و با دل خوشگلم راه میام.