بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

تموم حواسم پی نهال خوشبختی زندگی ام بود تا حتی برای یک روز هم که شده رشد زیبایش متوقف نشود. انصافاً تا حد زیادی کاوان هم، هم پای تلاش های من بود برای حفظ زندگی نوپایمان. تنها چیزی که مثل خار به قلبم نیشتر می زد، دوری خانواده ام بود‌؛ خانواده ای که تمایل زیادی به رفت و آمد با من را نداشتند. همین دوری رفتارهای ناملایم خانواده کاوان را هم پیش چشمم بزرگتر جلوه می داد.

در خلوت هایم کارم شده بود مقایسه رفتار مادر کاوان با مادر خودم. همیشه خیال می کردم وقتی ازدواج کنم مادر دومی پیدا می کنم، چون به عینه شاهد رفتار مامان بزرگ با مامان بودم که پر بود از محبتی که هر چند در ظاهر زیاد مشخص نبود؛ اما عمق رابطه اشان ناگسستنی بود.

با خستگی تمام، روی تک مبل راحتی گوشه سالن ولو شدم. چند لحظه از چشم بستنم نگذشت که با صدای چرخش قفل در بی حال چشم گشودم. بی توجه به حضورش دوباره چشم بستم. سایه نگاهش که روی تن خسته ام، نشست بالاجبار نگاهم را به نگاهش دوختم.

سنگینی نگاه پراخمش زبانم را گشود.

- سلام.

به جای جواب پرسید:

- چی شده؟

بی حوصله از جا بلند شده به سمت آشپزخانه قدمی برداشتم که نرسیده به در بازوانم کشیده شد.

حرم نفس های رو به تند شده اش، اذیتم می کرد.

- با توام چته؟

- برو یه آبی به دست و صورتت بزن تا شام رو بکشم.

- بشری!

تحکم صدایش، صدای من را هم بالا برد.

- الان وقتش نیست.

- وقت چی هان؟ درست جوابم رو بده.

- وقت بازجویی کردنم. به خدا پر پرم تو پرترم نکن.

ژاکت بافتش، را گوشه ای پرتاب کرد و دوباره سد راهم شد.

- تا نگی چی شده حق یه سانت تکون خوردن رو هم نداری.

می دانستم که دعوایی حسابی در پیش است. بی حوصلگی من و کوتاه نیامدن کاوان قطعاً نتیجه ای جز دعوا نداشت، اما آنقدر از سرکوب ناراحتی های چند وقت اخیرم پر بودم که نتوانم کنترلی بر رفتارم داشته باشم. 

- می خوای بدونی چی شده هان؟

بازویم را به شدت از حصار دستانش بیرون کشیدم.

- پس گوش کن.

خسته شدم از بس متلک های ریز و درشت خانواده ات رو شنیدم. خسته ام از ندیدن مامان و بابای خودم. تو این چند ماهی که شدم عروست یه بار هم نشده وقتی مستقیم و غیر مستقیم مامانت جلوی خودت تحقیرم می کنه، پشتم دربیای و نزاری خوردم کنه.

هر وقت اومدم باهات راجب رفتارهای نادرستشون حرف بزنم حرفم رو قیچی و با گفتن اینکه بزرگ تره، باید احترامش رو نگه دارم زبونم رو بستی. شدم مثل یه کلفت که صبح تا شب مشغول تمیزکاری و آشپزیم که یه وقت نکنه آقا از راه برسه و خونه نامرتب و غذا آماده نباشه.

کاوان من رو ببین، من دختریم که به دنبال آزادی هایی که حق خودم می دونستم پا به خونه تو گذاشتم اما تو این مدت تو این چاردیواری اسیر بودم.

کو اون مهمونی هایی که با هم می رفتیم. کو اون بگو بخندهامون. خسته شدم، خسته از این زندگی، خسته از مامانت و آبجیت، خسته از تو...

خستگی ناشی از کار بیرون کاوان را هم عصبی کرده بود و دل به دل عصبانیت من داد و آتشی را شعله ور کرد که خاموش کردنش دست هیچ کداممان نبود. برق سیلی اش تمام وجودم را از جا پراند.