بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم 

طی روزهای آینده این حس به وجودم نهیب می زد که بین رابطه پدر و دختری امان، شکافی به طول سال های عمرم به وجود آمده‌‌؛ حس درستی هم بود. عملا توسط بابا نادیده گرفته می شدم. سنگینی جو بینمان کل خانواده را در اضطرابی پنهان گرفتار کرده، که در قالب برخوردهای عصبی نسبت به همدیگر خودش را نشان می داد. از همه طرف در فشار بودم. کاوان به هیچ وجه جوابم را نمی داد و از طریق ناهید حواله ام می کرد به زمانی که جواب رضایت بابا را گرفته باشم. بابا هم خیال کوتاه آمدن نداشت، انگار بدجور با نیش حرف های آن روزم ناراحت و دلخورش کرده بودم. عجیب تر از نادیده گرفتن های بابا رفتار تغییر کرده مامان بود که برخلاف قبل پر از گرمای بی سابقه ای شده بود. چپ و راست قربان صدقه ام می رفت و از گیر دادن های بیخودش هم خبری نبود. عشق تمام و کمالی که نثارم می کرد حسابی به جانم می نشست. 

وقتی برای ناهید رفتارش را شرح دادم، مثل همیشه دیدم را تغییر داد. 

- چقد تو ساده ای دختر. 

- باز چرا!؟ 

- این رفتار مامان جونت به این خاطره که یادت بره کاوانی هم هست. 

ناخودآگاه اخم هایم در هم گره خورد:

- چه ربطی داره؟ 

- این نوع رفتارها جزو سیاست های مادر و پدرهاست. مامانت به خیال خودش با این محبت ها که البته خیلی هم توخالی نیستن، می خواد تو رو پایبند خانواده کنه و از رابطه ای که در نظرش گناه محضه یعنی آقا کاوان دور نگهت داره. 

حرف هایش حسابی افکار آشفته ام را آشفته تر کرد. 

- تو باید یه فکری به حال زندگیت کنی. هیچ کس این وسط طرف تو نیست. کاوان که عملا رهات کرده و ادامه رابطه تون رو موکول کرده به آینده ای نامعلوم، بابات هم که با لجبازی و خودخواهی فقط نظر خودش مهمه و بس. مامانت هم که موضعش مشخصه. خودتی و خودت. 

درست می گفت گیر کرده بودم وسط میدانی که هیچ هواداری اطرافم نداشتم. وقتش بود که اهرم فشاری بشم بر روی تصمیم بابا.