بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم

آنقدر درونم پر تشویش بود که نفهمیدم وقتی با کاوان تنها شدم چه گفتم و چه شنیدم. هر آن منتظر بودم که مورد توبیخ قرار بگیرم.

با تمام ترسی که داشتم، بعد از رفتن مهمان ها توی سالن ماندم تا جواب پس دهم، بابت رابطه ای که از نظر خودم سراسر احساسات خوب بود‌‌‌؛ اما در نظر بقیه گناه محض. صدای قدم های که نزدیک صندلی ام شد ترسم را دوبرابر کرد. چشم به زمین دوخته و حاضر نبودم حتی نیم سانت هم تکان بخورم.

رایحه عطر ملایم شاهد با تضاد صدای نفس های عصبی اش، نفسم را حبس و چشمانم را وادار به بستن کرد. کمترین انتظارم در آن لحظه نوش جان کردن سیلی ناقابل برادرانه اش بود. در دل شروع به شمارش کردم.

ده، نه، هش...

صدای بابا به انتظارم پایان داد.

- دیروقته شاهد جان برید بخوابید.

پایانی نبود که از یک ساعت پیش منتظرش بودم. تمام وجودم پر از علامت تعجب و سؤال شد. بی مهابا سر بالا آوردم. عکس العمل شاهد هم دست کمی از من نداشت. نگاهم را به بابا دوختم که بی توجه به همه راه اتاق را در پیش گرفت. مامان هم به آرامی پشت بندش راهی شد. واکنش بابا غیرقابل درک بود. نگاهم به نگاه پرآتش شاهد گره خورد.

دیگر ترسی در وجودم نبود. شاهد آدمی نبود که روی حرف بابا حرفی بزند. رفتن شاهد وجودم را به آرامش دعوت و شادمان از به وقوع نپیوستن جنگ اعصابی که تصورش کرده بودم با سرخوشی برای خوابی پرآرامش به اتاقم رفتم. آرامشی که چند روز بعد با نه قاطع پدر مانند زلزله ای بر قلبم آوار و آن را به ویرانه مبدل ساخت.

بابا بدون نظرخواهی از من جواب نه ای به بزرگی دنیا را سد راه آرزوهای بافته شده ام کرد. آنقدر مات بودم که جواب تلفن ها و پیغام های کاوان در توانم نبود. حرص، ناراحتی و عصبانیت درونم را به آتشفشانی مبدل کرد که برای فوران کردنش، تلنگری کوچک نیاز داشت.

بالاخره بعد از یک هفته فرار از جواب دادن، دلتنگی و تهدید کاوان در آخرین پیامکش باعث شد جوابش را بدهم.

در سکوت پذیرای فریادهای از سر عصبانیتش شدم و به محض مکث لحظه ایش شروع کردم:

- آروم باش.

خنده تمسخرآمیز و پرفریادش باعث شد گوشی را از گوشم دور نگه دارم.

- هه...

اگر اجازه می دادم عصبانیتش را خالی کند تا آخر عمر باید جواب گوی این مدت می بودم و شرمنده اش می شدم. به لطف ناهید یاد گرفته بودم، حتی اگر مقصر هم باشم از موضع ضعف برخورد نکنم. نفس عمیقی کشیده و با لحنی قاطع مجبور به سکوتش کردم.

- چه خبرته کاوان! میدون جنگ نیست که با حرفات شمشیر رو از رو برام بستی. به چه حقی سرم داد می زنی؟ 

از نفس های یکی درمیانش به خوبی مشخص بود، حسابی جا خورده.

- به همون اندازه که تو عصبانی و ناراحتی منم هستم. اگر قرار به توبیخ شدنه، منم این حق رو تو خودم می بینم که یکی باشه تا توبیخش کنم.

- داری دست پیش می گیری که پس نیفتی!؟

- نه اما این حق رو دارم که ازت بخوام آروم باشی تا برات توضیح بدم. این مدت کلی فشار روم بوده. سنگینی این روزا من رو از نفس انداخته؛ اونوقت تو به جای اینکه مرهم دردام شی، داری بیشتر زخم می زنی. 

- انتظار بیخودی داری بُشری. از یه طرف جواب ردت، از یه طرف هم بی اعتنایی به زنگ ها و پیام هام این مدت دیوونه م کرده اونوقت تو داری دم از آروم بودن می زنی.

- آره چون ناسلامتی من تو رو انتخاب کردم تا تکیه گاهم باشی اونوقت حالا شدی آوار روی سرم.

- نمی فهممت بُشری واقعاً برام غیرقابل فهمی.

- این مدت اونقدر گیج و منگ بودم که جواب دادن به تلفنات در توانم نبود.

- گیج چی ها؟ ببین بُشری من اعصاب جدل ندارم برای آخرین بار بهت زنگ زدم تا فقط ازت بپرسم چرا؟

- آخرین بار!

بی توجه به حرفم دوباره پرسید:

- چرا؟

- چرا چی؟

- تو که جوابت نه بود، به چه حقی من رو تا خونه تون کشوندی هان؟ می خواستی با تحقیر کردن من به چی برسی؟

- کی گفته جواب من نه؟

- دیگه داری من رو احمق فرض می کنی.

- تو از زبون خود من جواب شنیدی؟

- نه ولی...

- همین دیگه هر وقت خودم مستقیم جوابت رو دادم اینجوری برام عربده بکش.

- یعنی تو...

- من اونقدر مریض نیستم که وقتی نخوامت بازی خیمه شب بازی راه بندازم.

- پس چرا این یه هفته جوابم رو نمی دادی؟

- گفتم که گیج جواب بابا بودم. جوابی که درست هم زمان با گفتنش به پدرت متوجه اش شدم.

بعد از کمی مکث در حالی که آرام تر شده بود به حرف آمد:

- خب حالا می خوای چیکار کنی؟

آهی به سنگینی دنیا کشیده و مظلومانه جواب دادم:

- نمی دونم.

- ببین بُشری مامان خیلی بهش برخورده، اونقدر از جواب مثبتت مطمئنشون کرده بودم که حالا چپ می ره، راست میاد سرزنشم می کنه.

- خب آخه من این وسط چیکاره ام، وقتی حتی ازم نظرخواهی هم نشد.

- این دیگه مشکل خودته. من اولین قدمی رو که باید برداشتم، حالا نوبت تویه.

- ولی...

پرشتاب حرفم را برید:

- ولی، آخه، اما، نداریم اگه رسیدن به من برات مهمه هر کاری از دستت برمیاد برای با هم بودنمون بکن. البته منم بیکار نمی شینم همونطور که تو تلاش می کنی نظر مساعد بابات رو جلب کنی، منم باید هر چی هنر دارم رو کنم تا مامان دوباره راضی بشه. خیلی سخت نظر منفی شده اش به سمت مثبت بودن برمی گرده.

سکوتم را پای تأیید حرفش گذاشت و تیر خلاص را زد.

- ببین بُشری اگه من رو می خوای حتی شده تا پای تو روی بابات واستادن هم باید پیش بری، وگرنه دیگه من رو نمی بینی. یه چیز دیگه وقتی بهم زنگ بزن که جواب دلخواهمون رو از بابات گرفته باشی، تا بعد.

تهدید به ندیدنش زبان و جسمم را هم زمان قفل و نفسم را بند آورد. آنقدر غرق حرف هایش شدم که به فکرم نرسید بپرسم یعنی آنقدر برایش بی ارزش هستم که خیلی راحت حرف ندیدن و جدا شدن می زند. به قول ناهید من خوار وذلیل عشق کاوان بودم و خودم را به بی خبری می زدم.