بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم

از آن روز به بعد پایه ثابت تمام مهمانی هایی شدم که کاوان هم در آن ها حضور داشت، حتی بدون وجود ناهید. مشوق اصلی ارتباطم هم مثل همیشه ناهید بود. حس و حالم قشنگ ترین حالی بود که تا به آن سن تجربه اش کرده بودم. جوانه مهر و علاقه ام به کاوان در کل قلبم ریشه کرده و روز به روز ساقه ی نورسته اش قطورتر می شد و خنکای سرسبزی برگ هایش وجود پرعطشم را سیراب می کرد.

طوری غرق در وجودش بودم که دوستانم مجنون صدایم می کردند. در ارتباط با کاوان برایم غرور و ناز معنایی نداشت و شیفتگی ام برای کاوان هم پوشیده نبود. حتی علاقه ام برایش نوعی غرور به همراه داشت که گاهی در جمع های دوستانه امان من را به رخ دوستانش می کشید و من از این که باعث مباهات کاوان بودم، پر از ذوق می شدم.

به خاطر رفتن مامان و بابا به مشهد برای ختم یکی از اقوام و نبود شاهد، بابا از بی بی اختر خواست تا زمان برگشتشان پیش ما بماند. من هم تصمیم گرفتم از این فرصت پیش آمده نهایت استفاده را برده و برنامه ای بچینم تا این دو روز را بدون نگرانی با کاوان بگذرانم. بی بی اختر از آن مادربزرگ های ساده و مهربانی بود که در برابر نوه هایش کمترین نه را داشت و این برای من یعنی نهایت خوش شانسی.

- دیگه سفارش نکنم دختر، حواست به داداشات باشه و بی بی رو هم اذیت نکن.

- وای مامان از دیشب تا الان کچلم کردی. بچه که نیستم این همه سفارش می کنی.

مامان از آن چشم غره ها و اخم های اساسی اش را به نمایش گذاشت و با غیظ گفت:

- کاش بچه بودی اونجوری خیالم راحت تر بود. یه چیز دیگه، بیرون هم نمی ری.

- این یکی رو نیستم. قرار نیست چون شماها نیستید من بشم پاسبون خونه.

مامان تا آمد حرفی بارم کند بابا با صدایی که کلافگی از آن می بارید، صدایش کرد:

- بیا خانم دیر شد دیگه.

خنده بدجنسانه ای روی لبم نشست و مامان با کلی دلنگرانی بابت سرکشی های من در این دو روز همراه بابا شد. به محض رفتنشان سریع بساط صبحانه را آماده و کمی هم برای بی بی شیرین زبانی کردم. بعد جمع و جور کردن خانه با هزار راست و دورغی که برایش سرهم کرده و تکرار طوطی وار سفارش های مامان به برادرهای سربه هوایم از خانه بیرون زده، خودم را به پارکی که با کاوان قرار داشتم؛ رساندم.

اولین باری بود که جایی به غیر از مهمانی قرار دیدنش را داشتم و همین تمام وجودم را به هیجان دعوت می کرد. بعد از ده دقیقه تأخیر با تیپ اسپرت سفید و آبی ای که حسابی به تنش نشسته بود، رسید.

قیافه معمولی اش با تیپ هایی که می زد برایم دوست داشتی می شد. آنقدر محو دید زدنش بودم که متوجه ایستادنش در یک قدمی اش نشدم.

- آهای خانم خانما کجایی؟

ناخودآگاه با هول قدمی عقب کشیدم که نگاه پرسؤالش هول ترم کرد.

- سلام.

- علیک سلام خوبی؟

- آره.

جو بینمان خشک بود که این اصلاً باب طبعم نبود. انگار تغییر فضا او را برایم به غریبه ای ناآشنا بدل کرده بود. نگاه موشکافانه اش را تاب نیاورده، سربه زیر روی نیمکت نشستم. او هم با حفظ فاصله کنارم نشست.

برای چشم در چشم شدن با من سرش را به زیر کشید و با همان نگاه پرنفوذ و مچ گیرانه اش پرسید:

- طوری شده؟

انگار لب هایم مهر خورده بود که نتوانستم لب از لب باز کنم و تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم.

- عزیز من این طوری که تو سکوت کردی معلومه یه چی شده.

خودم هم در درک آن دقایق و سکوت بی موقعم مانده بودم چه رسد به او. حق داشت کلافه شود.

- معلومه حسابی از حضورم معذبی. بهتره برم.

جدی جدی بلند شد تا برود. گوشه کلاه سوئیشرتش را کشیده، به سختی لب باز کردم:

- نرو.

آن طور که کشیدمش مجبور به نشستن دوباره شد. با لحن پرشیطنتی که چشمک ریزی هم چاشنی اش داشت، گفت:

- جای بهتری هم برای گرفتن بود ها؟

برای فهمیدن منظورش نگاهم را به نگاه قهوه ایش دوختم. دست راستش را جلوی صورتم گرفت. از خجالت گر گرفتم. یک جورایی غیرمستقیم خواسته دلش را به زبان آورده بود؛ خیلی جا نخوردم انتظارش را داشتم که در این ارتباط دوستانه همچین مواردی پیش بیاید، اما قبولش برایم کمی تا قسمتی سنگین بود.

این مسئله برایم با بی حجاب گشتن و در مهمانی های مختلط چرخ زدن فرق داشت. می دانستم خیلی مسخره است که با آن نوع پوشش و بین کلی چشم حریص مردها در مهمانی ها چرخ می خورم اما برایم یک دست دادن سخت است. رفتارم جک سال بود. نیم دلم از زمانی که حسم به کاوان جدی و عمیق شد، رویابافی های دخترانه اش را شروع کرد و پر از وسوسه تجربه حس و کارهای غیرمتعارف بود، اما نیم دیگرم که هنوز از بند اعتقادات مذهبی خانواده و حتی خودم رها نشده، مانع و سدی محکمی در برابر قبول وسوسه های جدید بود، که به وضوح می دیدم مدت زیادی به ریزشش نمانده و ممکن است برای داشتن همیشگی کاوان حتی از روی این خط قرمز هم عبور کنم. ترس و اضطراب جدایی از کاوان هم دلیل دیگری بود تا کمی در ارتباطم با او محتاطانه عمل کنم.

- اگه اون پایین چیز جالبی می بینی بگو تا منم چشم بدوزم و از این علافی دربیام.

- چیز خاصی برای دیدن نداره.

- اما اشتیاق و نگاه میخ شده ت خلافش رو می رسونه.

- می شه اینقدر گیر ندی.

- وا چه گیری! تو چرا امروز اینجوری شدی؟

با کلافگی از جا بلند شده، شروع به قدم زدن کردم و کاوان هم با مکث کوتاهی هم قدمم شد. سکوتش باعث شد تشویش رهایم کند و کمی آرام شوم.

- یه آن حس غریبگی باهات حال خوبم رو عوض کرد. انگار نه انگار که ماه هاست می شناسمت.

با حس چفت شدن دستانمان خفه شدم. فکرش را هم نمی کردم به آن سرعت سدی که بینمان می دیدم، فرو ریزد. آنقدر ناگهانی که ادامه حرف هایم یادم رفت و از خجالت تنها کاری که توانستم انجام دهم، این بود که به قدم زدنم بعد از مکث نسبتاً طولانی ادامه دهم.

گرمای دستش حس خوب همراهی را به وجودم هدیه داد.

- می خوای تمومش کنیم این رابطه رو؟

نفس در سینه ام گره خورد. به سمتش چرخیده، خیلی سریع دستم را عقب کشیدم. چهره ام گویای ترس شدیدم بود و احتیاجی به بیانش نبود. نگاه نگرانش دوری روی صورتم زد.

- مگه همین رو نمی خوای؟

- کاوان!

- جانم.

با صدایی که بغضم را فریاد می زد بدون توجه به این که ممکن است جوابم علاقه ام را عیان تر به رخ کشیده و ته مانده غرور دخترانه ام را به حراج بگذارد، جواب دادم:

- بدون تو می میرم.

به سمت نزدیک ترین نیمکت هدایتم کرد. هر دو دستانم را گرفته، خیره در چشمان دودوزن و پر آشوبم که هر لحظه ممکن بود به سیل بنشیند؛ لب زد:

- تو نباشی منم نیستم.

- پس چطور حرف از اتمام می زنی.

- عزیزم خوب تا وقتی که این رابطه تموم نشه که ازدواجمون شکل نمی گیره.

به یک باره تمام هیاهو و سر و صدای اضافی پارک برایم به سکوت نشست، حتی صدای چهچهه گنجشکان هم؛ فقط من بودم و کاوان. کاوانی که در غافلگیری همتایی نداشت.