بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم

همانطور که انتظار داشتم، رتبه زیرخط مجاز آوردم و تمام امید خانواده ام از بین رفت. بابا برخلاف عقاید سفت و محکمی که داشت به شدت ادامه تحصیل را برای دختر و پسر لازم و ضروری می دانست و شاید همین عقیده اش باعث شد در ناخودآگاهم به این باور برسم که برای نرسیدن بابا به خواسته اش قبول نشوم. این را بعدها که با خودم صادق شدم فهمیدم. 

تمام مسیر زندگی و راه های رفته ام نشان دهنده ساز مخالف با دیگران به خصوص بابا بود. قبول نشدنم یک فایده بزرگ داشت، آن هم این بود که برای مدتی کمی آزادتر شدم. به خیال این که، ناراحتم کمتر از قبل به رفت و آمدهایم حساسیت نشان می دادند و مامان هم چپ و راست مثل پروانه دورم می گشت و ایرادهای همیشگی اش به نصف قبل رسید.

حتی محمد و علی هم به تبعیت از جو خانه برای آرامش من کمتر سر و صدا می کردند. همین آزادی، پلی شد؛ برای دوره جدید و نویی در زندگی ام. دوره ای که در آن زمان برایم طلایی ترین دوره به نظر می آمد. گردش های دخترانه ام ذره ذره به سمت جمع های مختلط تبدیل شد و این حسابی ذوق زده ام کرد. شده بودم پای ثابت مهمانی های دوره ای که یا ناهید برگزار می کرد یا توسط او دعوت می شدم. همین مهمانی ها من را به هدفم که با قبول نشدنم در کنکور از آن دور شده بودم نزدیک و نزدیک تر کرد.

مدتی که در راحتی به سر می بردم به اتمام رسید و دوباره نق زدن های مامان و محدودیت های بابا در حال اعمال شدن بود. بعد از درگیری با مامان سر مهمانی تازه ای که دعوت داشتم بی توجه به نه بزرگ مامان و قبل از رسیدن بابا و شاهد از خانه بیرون زده، با گرفتن تاکسی سریع خودم را به باغی که ناهید برای مهمانی بزرگش اجاره کرده بود رساندم. به محض راه افتادن به ناهید زنگ زده، خواستم تا آرایشگر مخصوصش را مرخص نکند. به خاطر سر و کله زدن با مامان وقت رفتن به آرایشگاه را از دست داده بودم. ناهید با خوش رویی بدون سؤال و جواب اضافه، باشه ای گفت و قطع کرد. اگر به موقع می رسیدم تقریباً یکساعت قبل از مهمانی وقت برای آماده شدن پیدا می کردم.

به محض رسیدن ناهید فوری من را به آرایشگر مخصوصش سپرد و برای رسیدگی به امور مهمانی اش ما را تنها گذاشت.

- خب خانم خوشگله مدل خاصی مد نظرته یا خودم دست به کار شم؟

در حالی که مشغول درآوردن مانتو و شالم بودم جواب دادم:

- می خوام یه آرایش به دور از غلظت باشه. نمی خوام سنم بیش از حد نشون داده باشه.

چشمک پرعشوه ای زد:

- یه عروسکی ازت بسازم که مدلای غربی هم به گرد پات نرسن.

- نه خیلی تو چشم باشم و نه خیلی معمولی.

با کمی رنگ تعجب چند لحظه روی چهره ام مکث کرد و کارش را شروع کرد. درست بود به دنبال آزادی که هرگز در خانواده نداشتم، بودم اما خب یک سری ریشه هایی از کودکی تا به الان در ضمیر ناخودآگاهم حک شده بود که حق عبور از ته خط قرمزها را برایم ممنوع می کرد. من آزادی را در کنار امنیت می خواستم.

خواه ناخواه زنجیره های اصلی اعتقادات خانواده ام به دور پاهایم پیچ و تابی ناگسستنی خورده بود که نمی گذاشت بیشتر از حد معینی به دنبال خوشگذرانی های مختص سنم بروم.

یک ساعتی که زیر دستش بودم با همین افکار همیشه بی نتیجه درگیر بودم که با صدای تمام شد و سوت بلند بالای ناهید به بیرون پرتاب شدم.

- اوه چه هلویی شدی دختر!

به سمت آینه چرخیدم. کارش درخور تحسین بود، اما این ذوقم چندان دوامی نداشت و با لحنی دلخور که کمی هم طلبکاری قاطی اش، داشت به سمت ژاله چرخیدم:

- ژاله جون این بود؛ تو چشم نبودن؟

پشت چشمی نازک کرد و با دلخوری بیشتر از من در حالی که مشغول جمع و جور کردن وسایلش بود خیلی رک و بی ملاحظه گفت:

- آدمی مثل تو همون بهتر که کنج خونه بقچه پیچ بشینه منتظر شوهر تو رو چه به این جور مهمونی ها.

بعد هم در حالیکه زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد که قطعاً فحش و بدوبیراه به من بود، سریع بیرون رفت. هاج و واج به رفتنش خیره شدم. قهقهه بلند ناهید نگاهم را برید.

- این چش شد!؟

- دختر حرفت از صدتا فحش هم بدتر بود.

- خب من از همون اولش بهش گفتم چه جور آرایشی می خوام؛ بعد اومده صورتم رو مثل چی آرایش کرده.

خنده شیطنت آمیزی روی لبش آمد:

- مثل چی ها؟

- برو بابا تو هم. حالا چرا اینطوری رم کرد؟

- ای دختر حاجی بی ادب.

- مسخره بازی رو بزار کنار.

- ژاله کارش حرف نداره. خانمای مد بالا خواهان کارشن.برای هر کسی وقت نمی ذاره. بعد اونوقت تو صاف تو چشمش نگاه می کنی و از کار بی نقصش ایراد بیخود می گیری.

- ایراد کدومه! نگفتم که کارش بده. فقط باهاش طی کردم زیاد تو چشم نیارتم همین.

- آرایش تو نهایت سادگی کارشه. خدایی هم حق داره، صورت تو در برابر خانمای بیرون اتاق جلوه ای نداره. من خودم یه نمونه حی و حاضر ده برابر تو صورتم تو دیده. حالا هم بیا بریم که خیلی وقته مهمونی شروع شده اونوقت من میزبان اینجا با تو در حال بحثم.

- صبر کن لباسام رو هم بپوشم.

- پس من رفتم زودی...

- هی صبر کن باید کمک کنی.

چشم غره ای تحویلم داد و دست به سینه به میز تکیه داد. با کمکش لباس آبی آسمانی ام که بلندیش تا روی زانو بود و آستین هایش هم تا روی آرنجم را پوشش می داد را پوشیدم. پاهای برهنه ام را هم با ساپورت کلفتی پوشاندم و غرهای ناهید را به جان خریدم. موهای فرخورده ام را که پایینش همرنگ لباسم بود را هم دور صورتم رها کردم.

با دیدن خانم های دعوت شده استرس و تردیدم بابت چهره ام تقلیل پیدا کرد. واقعاً هم در برابر آرایش و پوشش آن ها من هیچ بودم. ناهید قبل از رفتن سراغ مهمانان تازه واردش سر در گوشم گذاشت:

- خیالت راحت شد بین اینا تو پوشیده ترین و امل ترین آدمی.

- وای ناهید این مهمونی با کل مهمونی های این چند وقته فرق داره.

- اونای قبلی فقط یه دور همی ساده بودن به این می گن یه پارتی درست و حسابی.

سر نزدیک ترین میز که دنج ترین مبل در کل سالن بود نشسته و پوزخند زنان زمزمه کردم:

" تو کدوم دورهمی ساده ای نوشیدنی غیرمجاز سرو می شه و دختر پسرا اینطور تا جون دارن جولان می دن."

برای یک لحظه به خودم گفتم:

بُشری تو این جا چیکار می کنی؟ دختر حاجی کجا و پارتی کجا؟ تا کجا می خوای پیش بری؟ آزادی به چه قیمتی؟

اگر بیشتر از آن خودم را مورد بازخواست قرار می دادم، امکانش بود که مهمانی را همان لحظه ترک کنم؛ برای همین سرم را برای خالی شدن چند بار به چپ و راست تکان دادم. از خدمتکاری لیوانی نوشیدنی غیر الکلی خواسته، پا روی پا انداختم و خیره تک تک افرادی شدم که یا وسط سالن با آهنگ های سرسام آور خارجی مث مار پیچ و تاب می خوردند یا نوشیدنی به دست در گوشه و کنار مشغول حرف بودند. صدای موسیقی و خنده های مستانه فضا را کمی برایم غیرقابل تحمل کرد. به تمام این ها بوی دود سیگار و موادی که بوی خاصی پخش می کردند هم اضافه شد.

چشم گرداندم تا ناهید را پیدا کنم اما بی فایده بود. زمان هایی که خودش میزبان بود به سختی می شد یک جا ثابت پیدایش کرد. برای فرار از محیط خفقان آور به باغ پناه برده، روی سکوی چوبی که به تعداد زیادی در باغ تعبیه شده بودند، نشسته و چند نفس عمیق کشیدم تا سرگیجه و حال بدم بهتر شود. کمی که بهتر شدم دوباره به داخل رفتم.

تا به آن لحظه همانطور که می خواستم زیاد به چشم نمی آمدم. اما انگار آن مهمانی قرار بود برایم دری به دنیای جدیدی باشد. تا به آن روز از برخورد با مردهای مهمانی تا حد ممکن دوری می کردم. حس معذب بودن در ان جمع ها هنوز هم در وجودم از بین نرفته بود. به قول ناهید جوری گارد می گرفتم که هیچکس جرئت نزدیک شدن به خودش حتی برای یک حرف ساده هم نمی داد.

اما انگار آن شب قرار بود حضورم در مهمانی ها از سایه بودن خارج شود که استارتش هم سر شام زده شد. بالاخره ناهید را زمان دعوت به شام دیدم با خنده های بلندش که نشان از نیمه مستی اش می داد من را به سمت میز سلف سرویس کشاند.

- تو چرا هنوز یخت باز نشده دختر.

- همینجوری راحتم.

- چقدر نچسبی دختر.

بی توجه به حرفش بشقابی پر از برنج زعفرانی خوش رنگ و مقدار کمی خورشت کردم:

- بیرون غذام رو می خورم. تو هم کمتر از اون زهرماری بخور که تا آخر مهمونی دووم بیاری.

- نگران نباش حواسم هست.

هیچوقت بیش از اندازه ظرفیتش نوشیدنی نمی خورد. فلسفه اش این بود که خوردن این نوع نوشیدنی ها نباید در حدی باشد که هوشیاری اش را کامل از دست بدهد. تک و توک افرادی در محوطه بیرونی دیده می شدند. بیشتری ها ترجیح می دادند داخل باشند و از موسیقی و دید زدن رقص هایی که بیشتر به نظرم ادا درآوردن های مزخرف بودند تا رقص درست و حسابی لذت وافر ببرند.

بشقابم به نیمه نرسیده حضور شخصی که مانع عبور نور شد رویم سایه انداخت. سرم را به بالا متمایل کردم تا بهتر ببینمش.

توجه ام را که دید، به نور اجازه نفوذ داد و در حالی که بشقاب پر و پیمانش را روی میز می گذاشت صندلی روبه رویم را اشتغال کرد.

- سلام بانو.

بی تفاوت به حضورش سلامی زیرلبی کردم و مشغول ادامه خوردنم شدم. تنها صدای برخورد قاشق و چنگال سکوت بینمان را به سخره می گرفت. 

- از دوستان ناهید جونی؟

با جانی که به زبان آورد معلوم بود با ناهید آشنایی کامل دارد. تنها کسانی اجازه داشتند ناهید را اینطور صدا بزنند که با او صمیمی هستند.

- بله.

- تا به حال ندیده بودمتون.

- خیلی وقت نیست که تو مهمونی هاش شرکت می کنم.

- آهان. دانشجو هستید؟

- خیر.

با همین سؤال و جواب ها طوری به حرفم کشید که ساعتی نگذشته متوجه شدم، تمام پیشنه ام را از خودم بهتر می داند. اولین بارم بود که با مردی غریبه برخورد نزدیک داشتم و همین راحتی که نسبت به وجودش پیدا کردم باعث تعجبم شد. با حضور او مهمانی برایم راحت تر گذشت. ناهید او را از اقوام دورش معرفی کرد. طوری شیفته اش شدم که عجیب بودن آشنایی مان برایم شیرین و دلچسب آمد و این شد راه دوستی من و مرد عجیب آن روزهایم. مردی به اسم کاوان.