بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم

بعد از یک روز پرهیجان و شادی به محل اسارت همیشگی ام برگشتم. خانه برایم حکم زندانی را داشت که مجبور به تحمل اسارتش بودم، آن هم با وجود زندان بان هایی که هر کدام سختگیری های خاص خودشان را داشتند. شاهد با آن اخلاق متعصبانه اش و بابا با اعتقادات عهد قجری اش و مامان با غرزدن های بی پایانش من پر از شور نوجوانی و جوانی را روز به روز از کانون به خیال خودشان گرم خانواده دور و دورتر می کردند.

تنها راه فرارم همین قرارهای دوستانه و پر شیطنتی بود که خود واقعی ام را برای چند ساعت از روز می توانستم حس کنم. برای نشنیدن گلایه های مامان و روبه رو نشدن با بابا و شاهد بی سروصدا از در پشتی آشپزخانه خودم را به اتاق رسانده و خودم را به رخت خواب همیشه پهن وسط اتاق سپردم. با گذاشتن هدفون، گوشم را به آهنگ های به قول بابا غیرمجاز سپرده، در رویاهای دور و درازم فرو رفتم و متوجه نشدم کی چشم های خسته ام سنگین شد و از این دنیا برای چند ساعت رها شدم.

- بُشری بیدار شو کلاسات دیر شد.

با حرکات اسلوموشن از خواب دل کنم. می دانستم شنیدن این جمله مساوی است با کلی وقت اضافه برای آماده شدن. سال های ابتدایی مامان با همین ترفند مجبورم می کرد تا سر وقت به مدرسه برسم و همین تبدیل شده بود به عادت و قانون بیداری من.

دیگر چیزی نمانده بود به آخرین کلاس های کنکوری که شرکت کرده بودم. با اینکه علاقه چندانی به ادامه تحصیل نداشتم اما برای رها شدن از جو خانه تمام تلاشم را برای دومین سال به کار بستم تا در شهری دورتر امکان قبولی ام فراهم شود.

کمتر از سی روز به کنکور مانده بود و من در عین اشتیاقی که برای قبولی داشتم بُعد بی حوصله وجودم هم تا جایی که امکان مانور داشت من را به سمت بی خیالی می کشاند و همین باعث می شد، ناهید هر وقت که درس خواندم را می دید در گوشم بخواند که قبول بشو نیستم.

ته قلبم حرفش را قبول داشتم و می دانستم امسال هم از قبولی خبری نیست؛ اما همیشه در حالت انکار به سر برده و سعی داشتم اشتیاقم را بیشتر کنم.

بالاخره روزی که قرار بود برنامه سال های آینده ام را رقم بزند رسید و در بین دعاهای از ته دل مامان که آرزو داشت تک دخترش بهترین رشته را قبول شود، همراه شاهد که مسئولیت رساندم را به عهده داشت راهی محل آزمون شدم.

قبل از چرخیدن به سمت در و پیاده شدن دست شاهد دور مچ ظریفم حلقه شد و با آن صدای خشنی که این بار مهربانی بی اندازه ای قاطی اش بود سکوت بیست دقیقه اش را شکست.

- ان شاءالله که موفق میای بیرون.

آن قدر مهربانی هاش سالی یک بار بود که هیچوقت درکش نکرده و به چشمم نمی آمد. همیشه تنها به بُعد سخت و غیرقابل نفوذ برادرانه اش توجه داشتم. کپی برابر اصل بابا بود، به قول مامان من قدرنشناس پا به دنیا گذاشتم.

بدون حرف با لبخندی که مصنوعی بودنش فریاد می زد، سری تکان داده و پیاده شدم. با ورود به سالن تازه استرس وجودم را پر کرد و مثل خیلی از اوقات دیگر که تنها وقت گره های زندگی ام به یاد خدا می افتادم، زمزمه کنان کمک خواستم.

بعد از گذراندن چند ساعت پرالتهاب برگه ام را تحویل داده، بیرون آمدم. بی حوصله قدم زدن را به تاکسی گرفتن ترجیح دادم که با ترمز ماشین شاهد از جا پریدم. قرار به ماندنش نبود اما انگار نتوانسته بود تنهایم بگذارد.

سوار که شدم، بعد از مکثی کوتاه پرسید:

- چطور بود؟

با نگاه ناامیدم تا ته ماجرا را خواند. آهی سنگین بیرون داد و ماشین را روشن کرد. سرم را به شیشه تکیه داده، چشم بستم تا شاید خستگی کمی رهایم کنند. ممنون حضور و سکوتش بودم. حضوری پرآرامش که یأس و ناامیدیم را تسکین و مرهم بود.

دلم نمی خواست تا ابد مسیرمان طول بکشد. به هیچ وجه دوست نداشتم به خانه برگردم چون خیلی خوب می دانستم که این برگشت به معنای اسارت دائمی در زندان افکار و عقاید پرتعصب و محدودیت باباایناست. به محض دیدن خانه آرامش حضور شاهد هم پر کشید.

همان لحظه با خودم عهد بستم تا راهی دیگر برای دوری پیدا کنم. من آدم ماندن در پیله ای که آن ها برایم تنیده اند نبودم.