بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

در حال تجربه کردن رویای کودکی ام بودم. کارهایم به نمایش درآمده و نظر بقیه را جلب می کرد. هر روزی که می گذشت و کارهای بیشتری ازم به فروش می رفت و ترانه هم پابه پایم خوشحالی می کرد.

روزی که اولین کارم به فروش رفت تا نیمه های شب از خوشحالی خوابم نبرد و به تراس رفتم تا هوایی بخورم که ترانه هم بعد از لحظاتی با دو لیوان چای داغ همراهم شد.

- چرا نخوابیدی؟

ذوق زده به سمتش چرخیده و در حالی که لیوانم را در دست می چرخاندم، جوابش را دادم:

- از ذوق زیاد.

لبخندی به شور جوانی ام زد:

- قشنگ حست رو می فهمم. درست عین ده سال پیش خودمی.

- رویای هر شبم از زمانی که شروع به یادگیری نقاشی کردم، همین لحظاتیه که این مدت به لطفت دارم؛ تجربه ش می کنم.

- لطف نیست کارت واقعاً در خور تحسینه. تلاش های خودته که رویات رو واقعی کرده.

به ماه نیمه روشن خیره شدم و پرسیدم:

- یعنی می شه منم مثل تو، بتونم مستقل نمایشگاه بزنم. همیشه آرزوم بود که کارهام جهانی بشه و حتی بتونم خارج از مرز ایران هم نمایشگاه بزنم؟

از جا بلند شد و شانه ام را فشرد:

- به امید خدا قطعاً می رسی، منم کمکت می کنم. حالام بهتره بری بخوابی اگه قرار باشه هر روزی که کارهات دونه دونه فروش بره، شبا بی خوابی بکشی که باید به جای نمایشگاه زدن تو خارج به فکر بستری شدن تو بیمارستانا باشی.

طنین خنده اش صدای خنده ام را بلند کرد. بودنش نعمت بزرگی بود خیلی هوایم را داشت. گزارش روزهایم را تلفنی به مامان می دادم تا هم نگرانی هایشان کمتر شود و هم به وجود دختر هنرمنداشان افتخار کنند. به قول سهیل خودشیفته بودم دیگر. چند روز بیشتر به اتمام نمایشگاه نمانده بود که با تلفن بابا به تنهایی برگشتم. در طول پرواز

حس هایی همزمان کل وجودم را به چالش کشیده بود. دلخوری، بهت، غم و شادی آشوبی را به وجودم مهمان کرده بود که برای آرام شدن راهی نبود جز قبول اتفاقات پیش رو.

تا زمان رسیدن درگیر بودم و از خود می پرسیدم، چطور به این سرعت و بی خبر به این نقطه رسیده. از اینکه چرا باید آخرین نفر می بودم که باخبر می شدم، حسابی عصبانی بودم.

سر کوچه که از تاکسی پیاده شدم با سهیل روبه رو شدم.

- به به آباجی خانم گلم.

- سلام.

- سلام به روی ماهت. خسته نباشی.

- ممنون.

دسته چمدانم را در دست گرفت و همگامم شد.

- چرا خبر ندادی چه ساعتی می رسی؟

- خودم اومدم دیگه.

- حالت خوبه؟

- عالی ام.

- ثمین!

لحن پرسشگرش نگاهم را به صورتش چرخاند.

- بله.

- چیزی شده؟

- نه فقط خسته ام همین.

نگاهی از سر باور نکردن نثارم کرد و جلوتر وارد شد. سهیل مکث چند لحظه ایم را که دید با اشاره به حیاط شلوغ شده امان شروع به توضیح دادن کرد.

- بابا براش سنگ تموم گذاشته.

- و این تو رو ناراحت می کنه؟

با تعجب به سمتم چرخید و با دلخوری جواب داد:

- معلومه که نه. امیرعباس خیلی وقته شده جز جدانشدنی از خانواده مون. حالا هم به جای حرف های بیخود بیا برو آماده شو الان مراسم شروع می شه.

دستانم را بالا بردم و با خنده ای مصنوعی گفتم:

- خیلی خب بابا، نزن من رو.

اگر به خودم بود حاضر نمی شدم در مراسمی که آخرین نفر دعوت شده ام، پا بگذرام. تنها به خاطر بقیه و اینکه مورد بازخواست قرار نگیرم؛ به اتاقم رفته، سریع آماده و به بقیه ملحق شدم. دم در ورودی سالن با امیرعباس روبه رو شدم.

دلخوری ام آنقدر شدید بود که حتی زبانم به سلام هم نچرخید.

- سلام ثمین بانو. رسیدن به خیر.

- سلام ممنون.

با نگاه موشکافانه اش خیلی سریع پی برد که ثمین همیشگی نیستم. قبل از بر زبان آوردن سؤالی خودم به حرف آمدم.

- تبریک می گم و ممنون بابت اینکه آخرین نفر خبردار شدم البته اونم به لطف بابا.

عمق دلخوری ام را با همین جمله نشانش دادم.

- همه چی خیلی سریع تر از انتظارم جلو رفت.

- وقتی هنوزم به چشم یه فضول نگاهم می کنی نبایدم مهم باشم.

از کنارش گذشتم که گفت:

- اینطور نیست.

عصبی بودنم غیرقابل پنهان شدن بود.

- پس چطوریه هان؟

- من...من...

منتظر بودم تا جلمه اش را کامل کند اما با صدای سهیل که صدایش زد، کلافه دستی به پشت گردنش کشید؛ در حالیکه از کنارم می گذشت، آرام گفت:

- یکی از مهم ترین های زندگی من تویی.

پوزخندی زدم و با خودم گفتم: "نمردم و معنی مهم بودن رو هم فهمیدم."

سعی کردم دلخوری ام را پنهان کنم و با نقابی از شادی داخل شدم. گوشه ای دور از بقیه اما درست در تیررس نگاه امیرعباس ایستادم. بی توجه به همهمه و خوشحالی اطراف با نگاهی به زیر افتاده فقط منتظر بودم زودتر مراسم تمام شود که با ایستادن بابا کنارم نگاهم را بالا کشاندم.

- عزیز دردونه بابا چشه؟

- سلام.

بوسه ای به پیشانی ام زد.

- سلام باباجان. سفر خوب بود؟

- بله بهتر از اون چه که فکرش رو می کردم.

- پس چرا اینقدر دمغی؟

ناخودآگاه نگاهم به سمت امیرعباس چرخید که با نگاه خیره اش هول شده و دوباره به بابا چشم دوختم. اما بابا که رد نگاهم را دنبال کرده بود، نفس عمیقی کشید و با اشاره به او پرسید:

- از اینکه تلاش نکردی تا به دستش بیاری پشیمونی؟

با چشمانی گرد شده جیغ خفه ای کشیدم.

- چی می گید بابا؟

- یعنی می خوای بگی دوستش نداری!

طرز فکر بابا لرزی به وجودم انداخت و نگاهم را به امیری وصل کرد که هنوز هم با نگرانی و ناراحتی خیره ام بود، انگار همراه کنارش را فراموش کرده بود. نگاهم به دختر سفید پوش کنارش کشیده شد که با چشمانی به زیر افتاده مشغول خواندن آیه های نورانی قرآن باز شده روی زانوهایش بود. نفس حبس شده ام را آزاد و با خیالی راحت از اینکه سؤال بابا به گوش آن دو نرسیده، همانطور خیره به جایگاهشان جواب دادم:

- خیلی وقته جاش تو قلبم محکم شده.

بابا با صدایی تحلیل رفته گفت:

- پس حدسم درست بود.

با آرامشی که نمی دانم به یک باره از کجا به سمت قلب بی قرارم سرازیر شد، نرم جواب دادم:

- اشتباه می کنید بابا. دوست داشتن من ورای دوست داشتن عاشقانه دو جنس مخالف به همه.

- پس اون همه تلاش بابت درمان کردنش و دلخوری الانت بابت چیه؟

- شما از کجا می دونید!؟

- رفتارهات من رو به شک انداخت و با پرسیدن از امیر همه چی برام روشن شد.

-  ای دهن لق این که از منم فضول تره. تلاش کردم چون با فضولی هام وارد حریمش شدم و وظیفه خودم دیدم که کمکش کنم. امیرعباس برام سنبل و نماد پاکیه. پاکی که خودش آزار می دید، اما هرگز به سمت آزار دیگری قدم برنداشت و همین برام قابل احترامش کرد.

- و این نگاه دلخور؟

- شاید چون حس کردم نقطه اتصالمون بریده و نمی تونم اون حس حمایتی که در وجودش تو این مدت نسبت به خودم دیدم رو دیگه داشته باشم، شایدم بابت این که بعد این همه مدت که همراهش بودم؛ از به وجود اومدن علاقه به اون دختر و ازدواجش چیزی بهم نگفت و حتی به خودش زحمت نداد خبرم کنه. اگه شما زنگ نمی زدید حتی الان هم این جا نبودم.

- شاید اون هم به اشتباه تا الان فکر می کنه که نگاهت، نگاه از جنس مهری عاشقانه  و مالکانه ست؛ و همین بهش جرئت خبر کردنت رو نداده. ببین چطور بهت خیره شده.

- حتی اگه اینطور هم بوده باشه، حق نداشت خبرم نکنه. بلانسبت شما خیلی احمقه اگه همچین فکری کرده باشه.

بابا خنده کوتاهی به حرص موج زده در کلماتم زد.

- چطور آشنا شدن؟

- خواهر یکی از همکارهاش تو کارخونه ست.

- چه جور دختریه؟

- زیاد نمی شناسمش از خودش که پرسیدم گفت: آیه دختریه که علاوه بر علاقه ای که بهم داره، درکم می کنه و تا حدی هم شبیه خودمه با دیدی مشابه و شاید یه دردهای مشابه.

- در مورد گذشته ش چیزی بهش گفته؟

- آره طبق گفته خودش یه چند جلسه ای هم همراه هم به مشاوره رفتن. ثمین جان این انتخاب یه انتخاب همه جانبه بوده، هم عقلی و هم احساسی. نذاشتن نقطه کوری تو رابطه شون دخیل بشه.

- خوبه.

- انگار کنجکاوی هات این بار همش سود و منفعت بوده. تو تموم این سال ها سعی داشتم اون رو به زندگی حداقلی برگردونم اما نشد. خوشحالم که تو تونستی تا حدی برش گردونی. 

به بابا تکیه داده، گفتم:

- کنجکاوی نه، بهتره بگید فضولی و البته این آخرین باری بود که تو کار کسی سرک کشیدم.

- یعنی از اینکه کمکش کردی پشیمونی!

- نه خیلی همخوشحالم. اما خب تو این مدت اذیت شدم، اون رو هم اوایل خیلی اذیت کردم. به هر حال شکستن حریم خصوصیش کار درستی نبود؛ حتی به نیت کمک کردن. از امروز به بعد بدون فضولی به دیگران کمک می کنم و خدا خودش اگه ببینه کمکی ازم برمیاد شرایطش رو پیش میاره.

بابا بازویش را دور شانه هایم حلقه کرد و با مهربونی گفت:

- ثمین جانم بزرگ شده. بهت افتخار می کنم باباجان.

- بهتره بگید ثمین جونتون داره بزرگ می شه. من هنوز کلی کودکی نکرده تو وجودم وول می خوره. قابل افتخارم دیگه.

لبخندش عریض شد و بیشتر من را به خودش نزدیک کرد. با صدای بله رسای عروس نگاه هر دویمان به آن ها کشیده شد. صدای عاقد برای بله گرفتن از داماد بلند شد اما امیر هنوز به من خیره بود.

برای اینکه توجه دیگران بیشتر جلب نشود با لبخند لب زدم:

خوشبخت بشی.

انگار منتظر همین بود که فشار آرامی به دست ظریف عروس خانم محجوب و سربه زیرش آورد و با کشیدن نفسی عمیق و لبخندی روشن بله را داد. ورق دیگری از دوره زندگی ام  ورق خورده بود و ورق های ناخوانده زیادی پس پرده در انتظار خوانده شدن توسط من بودند. ورق هایی که آرزو داشتم به زیبایی همین ورق به نقطه آخر برسند. 

چشمانم را بسته و آرام با خدا نجوا کردم:

" خدایا خوشبختشون کن. امیرعباسمون لیاقت خوشبختی رو داره."

« خوشبختی الهی در کمین همه آدم هاست، گاهی نزدیک و گاهی دور. مواظب باش سراب های خوشبختی تو رو به اشتباه به وادی دوری از این خوشبختی نکشونن. حواست باشه برای رسیدن به خوشبختی سراب گونه ات پا روی خوشبختی دیگری نگذاری. »                                                                                                                                                                                                پایان

این راه هم بالاخره به انتها رسید. 

امیدوارم دوستان همراه از این راه به خصوص پایانش خوششون اومده باشه.heart