بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

شده بودم مصداق این مثل "که طرف رو از در بیرون می کنن، از پنجره میاد داخل" هر قدر از سمتش رانده می شدم، مصرتر قدم برمی داشتم. شانس آورده بودم، احترام بابا را دارد وگرنه فکر کنم با همان بار اول طوری خدمتم می رسید؛ که از آدم و عالم فراری شوم.

آنقدر روی مخش پیاده روی کردم که توان مقاومتش شکست.

- تو کی می خوای از رو بری دختر!

از لحن آرامش شیر شده، با نیشی باز جواب دادم:

- هیچوقت.

- از این همه اصرار می خوای به چی برسی؟

- به آروم شدن و دور ریختن گذشته ای که آزارتون می ده.

- گذشته جز جدانشدنی وجود هر آدمیه.

- درسته، اما قرار نیست هر آزاری که تو طول عمرمون باهاش برخورد می کنیم؛ رو تا آخرین لحظه ی نفسمون رو شونه مون حملش کنیم.

- حمل نکردنش خارج از ذهن منه. من با این درد و آسیب ها رشد کردم. اگه اون رو پایین بذارم قطعاً از درون تهی می شم.

- تهی شدن برای یه مدت کوتاه ارزش یه عمر زندگی راحت رو داره.

پوزخندی زد و چرخی به سوئیچ در دستش داد:

- زندگی راحت!

- آره.

- این زندگی راحتی که می گی کجا می فروشن؟ بگو تا برم بخرم.

- ساختنیه نه خریدنی.

- تو هیچ درکی از وضعیت من نداری.

- درسته چون جای شما نبودم، اما خب می فهمم دردی که تحمل می کنید تا چه حد روانتون رو تحلیل برده. نباید اجازه بدید، بیشتر از این نابود شید.

- الان دقیقاً می خوای که من چیکار کنم خانم روان شناس؟

- کار خاصی نیست فقط از خر شیطونی که سوارشید، پیاده و به جلسات مشاوره ای که خودم این مدت می رم بیاید.

- که چی بشه؟

- شاید...

دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و گفت:

- با این شاید هیچی درست نمی شه. این مشاوره ها اگه قرار بود، من رو آدم کنه تا الان هزار بار آدم شده بودم.

- اولاً شما الانشم هم آدمید، دوماً یه بار دیگه هم امتحانش کنید به خدا ضرر نمی کنید.

نفس کلافه ای کشید. معلوم بود در آن مدت خیلی با اصرارهایم خسته اش کردم که به یک باره خیره ام شد و بعد از مکثی کوتاه گفت:

- خیلی خب تو بردی هر کجا و هر وقت که مناسب می دونی خبرم کن تا بریم.

بدون توجه به حضورش از جا پریده، دست مشت شده ام را بالا و پایین کرده؛ گفتم:

- آخ جون.

نگاه متعجب و پر تمسخرش حضورش را یادآوری کرد. از خجالت سرم را پایین انداخته و گفتم:

- ممنون پس خبرش رو می دم.

بعد خیلی سریع ازش دور شده، با خوشحالی که نتوانستم پنهانش کنم جست و خیز کنان به خانه رفتم. مطمئن بودم در نظرش دیوانه ای کاملم، اما برایم ذره ای اهمیت نداشت. از خوشحالی زیاد و نبود بقیه فوری به خانم دکتر زنگ زدم تا هم از موفقیتم بگویم هم وقتی برای مشاوره بگیرم.

به محض برداشتن گوشی بدون امان دادم شروع کردم.

- سلام خانم دکترجونم. بالاخره کوتاه اومد. قبول کرد تا بیاد پیشتون و درمانش رو از سر بگیره. وای خ...

صدای خنده ی کوتاهش در گوشم پخش و حرفم نیمه کاره ماند.

- چه خبرته دختر. آروم بگیر بفهمم چی می گی.

نفسی گرفته، گفتم:

- قبول کرد.

- مطمئن بودم، با سماجتی که داری اون بیچاره چاره ای جز کوتاه اومدن نداشت.

- اِ خانم دکتر من پدرم دراومد تا تونستم راضیش کنم، بعد اون بیچاره ست.

- بله چون می دونم رو روانش حسابی پیاده روی کردی اونم با کفش میخ دار.

لب ورچیده گفتم:

- به هر حال اون چه که دنبالش بودم شد، کی بیاییم پیشتون؟

- اولاً اون قیافه رو به خودت نگیر، دو...

- شما قیافه من رو از کجا دیدید!؟

- لحنت داد می زنه چه شکلی شدی، اینقدر هم نپر وسط حرفم.

- ببخشید بفرمایید.

- هفته آینده اونم تنها.

- چرا اونوقت؟

- بهتره بقیه ش رو بسپاری به من.

- ولی منم می خوام باشم. حداقل برای جلسه اول.

- ببین ثمین جان تا اینجا هم به نظرم زیادی به حریمش وارد شدی، بیشتر از این باعث آزارش نشو. هر زمان که به بودنت احتیاج بود خودم خبرت می کنم.

- ولی من قصدم کمک بود.

- می دونم قربونت برم، اما خب گاهی برای یه سری آدم ها کمک، حکم شکنجه رو داره. 

- باشه.

- خب دیگه مراجعه کننده دارم. ساعت دقیق اومدنش رو بهت خبر می دم.

- خداحافظ.

- خدانگه دارت.

ذوق و خوشحالیم کمی افت کرد اما خوب که به حرف خانم دکتر فکر کردم، دیدم درست گفته؛ بیشتر از حدم حضور داشتم، در اصل حضورم تا آن لحظه هم تحمیلی بود و کمی عقب نشینی بد نبود.