بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

کنار در منتظر ورودش شدم. نمی خواستم حتی ریزترین واکنشش هم از چشمم پنهان بماند. با تقه ای که به در خورد در کمال آرامش در را باز کرده، به داخل دعوتش کردم. بابا جلو آمد و در آغوشش گرفت:

- تولدت مبارک پسرم.

امیرعباس مات و مبهوت از آغوشش بیرون آمد. آقاجون و سهیل هم جلو آمدند و به

آغوش کشیدنش. بابا که حرکتی ندید، دست پشت کمرش گذاشت؛ به جلو هدایتش کرده، پشت میزی که کیک تولد رویش چشمک می زد نشاندش.

آنقدر غافلگیر شده بود که مانند عروسک کوکی هر کس چیزی می گفت عمل می کرد و خیلی زود در شوخی های سهیل شمع هایش را هم فوت کرد. آن شب انگار امیر عباسی دیگر شده بود، بعد از بهت اولیه ش لبخندی روی لبش نشست که تا آخر شب هم به اخم و سردی تبدیل نشد. در کنار آن لبخند کمرنگ، چشم هایش هم از تیزی اشک برق می زد. حال و هوایش درک ناشدنی بود.

عکس العملش فریاد می زد که بی نهایت شاد است. برخلاف انتظار همه به خصوص سهیل که فکر می کرد با برپایی چنین جشن بچگانه ای حسابی عصبانی شود، برخورد گرم و آرامی داشت.

به بخش هدیه که رسیدیم بالاخره قفل دهانش را باز کرد.

- ممنون حسابی غافلگیرم کردید. لطفتون رو چطور جبران کنم؟

بابا که شانه به شانه اش نشسته بود، بوسه ای به پیشانی اش زد:

- احتیاجی به جبران نیست. تو هم پسر این خونه ایی.

خوشحال بودم که کسی اشاره ای به این که من آن شب را تدارک دیده بودم، هر چند با آن بادکنک ها و ریسه ها احتیاج به گفتن کسی نبود و در آن مدت خود امیرعباس به روحیه بچگانه من پی برده بود.

آخر از همه به سمتش رفته و هدیه ام را که یکی از همان تابلوهایی که بعد از خواندن دفترچه اش ناخودآگاه کشیده بودم و پر از سیاهی و پلیدی بود را با ترکیب نورهایی سفید و طلایی که درخشش، خیره کننده ای پیدا کرده بود را تقدیمش کردم تا بگویم حتی در عمیق ترین تاریکی ها هم نور راه خودش را پیدا می کند و او نباید هوای

مسموم تاریکی را با خود حمل کند.

بعد از چند لحظه مکث رویش، نگاهش را به چشمان منی که خیره اش بودم دوخت. فهمیدن معنای نگاهش غیرممکن بود و برای اولین بار طولانی ترین نگاهش را شاهد بودم.

بالاخره زبانم به کار افتاد تا بفهمم خوشش آمده یا نه:

- خوشتون نیومد؟

آنقدر مظلومانه سؤالم را به زبان آوردم که دلم برای خودم سوخت. با تکرار لبخندش در حالی که خیلی آرام تابلو را کنار مبلی که نشسته بود می گذاشت جوابم را داد:

- ممنون. هم بابت هدیه هم جشن.

حدسم درست بود. فهمیده بود که جشن آن شب کار من است. نفسی راحتی کشیده و نجوا کردم:

" خداجون مرسی."

و برای چیدن سفره شام به کمک سارا رفتم. شروع هر کاری اولش سخت بود و من شروعش کرده بودم.

از آن شب به بعد هر هفته مامان را مجبور می کردم دورهمی راه بندازد و امیرعباس هم باید پایه ثابت آن می شد. او به احترام بابا و بقیه دعوت ها را قبول می کرد. حس راکد بودن داشتم. هیچ چیز آن طور که در نظر داشتم جلو نمی رفت. حتی از مشورت با خانم دکتر هم به جایی نرسیدم، در آخر زدم به سیم آخر و بدون پرده پوشی با خودش حرف زدم.

به مناسبت قبولی دخترخاله ام در دانشگاه مهمانی تقریباً بزرگی برگزار شد و با سیاست مخصوصم بابا را به جان امیرعباس انداختم تا او هم به مهمانی بیاید. بعد از شام با اجازه بابا به محض تنها ماندن امیرعباس سراغش  رفتم.

- خوش می گذره؟

نگاه بی تفاوتی به اطراف انداخت:
- یه شب معمولی مثل سایر شب هاست.

- می تونم باهاتون حرف بزنم؟

نیشخندی تحویلم داد و گفت:

- مگه الان کاری جز حرف زدن انجام می دی که داری اجازه می گیری!

- در مورد یه موضوع خاص.

تیر نگاهش به سمتم پرتاب شد و نیم خیز شد.

- اون موضوع خاص بهتره مسکوت بمونه، هشدارم رو که فراموش نکردی؟

بی مهابا گوشه کتش را کشیدم و مجبور به ماندنش کردم.

- تا حرف نزنم از دستم خلاص نمی شید ، پس برای رهایی از سماجتم به نفعتونه که گوش بدید.

- من اجبار رو قبول نمی کنم.

- به حرمت بابا.

تنها نقطه ضعفش بابا بود و من هم تا جایی که استفاده از آن جواب می داد دست رویش می گذاشتم، و این برگ برنده من برای برد در مقابلش بود. با اخم هایی درهم ترجیح داد بنشیند و گوش دهد.

- چه بخواید و چه نخواید من هم گوشه ای از سرنوشتتونم و با خودتون و گذشته تون عجین شدم. از اون روز تمام ذهنم رو گذشته شما پر کرده. هر چقدر خواستم طبق هشدارتون خودم رو از جریان زندگیتون دور نگه دارم، نشد.

روزها با خودم کلنجار رفتم تا راهی پیدا کنم که شما رو از حصارهایی که دور خودتون کشیدید رها کنم.

به طور خلاصه رفت و آمدها، حرف های خانم دکتر، درگیری ام با سرگذشت هایی مثل خودش، دلیل مهمانی های وقت و بی وقت را برایش تعریف کردم. در سکوت به تمامی حرف هایم گوش سپرد و در آخر هم بی خیال آن همه سخنرانی از جا بلند شد تا برود.

- آهای کجا؟ برای دیوار این همه حرف زده بودم حداقلش یه ترکی می خورد.

بدون اینکه برگردد جواب داد:

- زندگیم خیلی عالیه و احتیاجی به نسخه پیچی های تو ندارم، هر فکری که داری بریز دور خانم دکتر!

تمسخر کلامش به طور واضح به صورتم کوبیده شد. در حالی که سعی می کردم تن صدایم بالا نرود گفتم:

- از دست من خلاصی ندارید، من تا وقتی نتیجه مورد نظرم رو نبینم بی خیالتون نمی شم.

برو بابایی نثارم کرد و به سمت حلقه سهیل و بقیه جوان ها که آن سمت حیاط برای خودشان جمعی تشکیل داده بودند رفت. از روی حرص دندان روی هم ساییدم:

" بالاخره مجبور می شی به حرفام عمل کنی. مگه الکیه این همه وقت و زمان برات گذاشتم نمی ذارم

هدر بره."

پوزخندی به خودم زدم، جوری حرف می زدم انگار خودش از من خواسته تا کمکش کنم که حالا بی خیالی اش این همه اذیتم می کرد.