بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

احتیاجی به فکر کردن در مورد چطور نزدیک شدن به امیرعباس نبود چون خوراک من در کل روزهای زندگیم این بود که خیلی راحت با بقیه ارتباط برقرار کنم. البته این یک مورد کمی خاص بود که خب به تلاشی به مراتب بیشتر نیاز داشت.

بیشترین سختی کار آن جا بود که باید به تنهایی هر نقشه ای را اجرا می کردم، چون هیچ همیاری نداشتم و جرئت گفتن به کسی را هم نداشتم؛ البته اگر به بابا می گفتم شاید همراهی ام می کرد اما خب به ریسکش نمی ارزید و تنها عمل کردنم احتمال برد بیشتری را داشت.

برای نزدیکی به او فکری جز مهمانی راه انداختن نبود باید به هر بهانه ای که شده مامان را مجاب می کردم هر از گاهی مهمانی تدراک ببیند و با زبان بازی و غیر مستقیم خواهش کنم تا حتماً امیرعباس را هم دعوت کندـ این رفت و آمدها قطعاً تا حدی نتیجه دلخواهم را به دنبال داشت، پس فرار و دور ماندن از امیرعباس کافی بود.

برای اولین مهمانی به فکر افتادم تا با تولد خود امیرعباس شروع کنم و خدا خدا می کردم تاریخ تولدش نزدیک باشد، برای همین سراغ بابا رفتم.

- بابا چند لحظه وقت دارید؟

لبخند جذاب پدرانه اش را نثارم کرد و کنار خودش نشاندم.

- کل وقت من مال تویه باباجان.

با کلی ذوق بوسه ای روی گونه اش کاشتم و تا خواستم حرفی بزنم، سرو کله ی سهیل با تیکه های نابش پیدا شد.

- باز چی می خوای که دوباره برای بابا شیرین شدی؟ 

با اخم چپ چپ نگاهش کردم:

- فضولیش به تو نیومده.

با ضربه آرام دست بابا به بازویم نگاه پرسشگرم را به چشمانی که حالا دلخوری در آن فریاد می زد دوختم.

- این چه طرز حرف زدن با برادرته ثمین!

بابا همیشه روی روابط خواهر و برداری و نوع لحن و حرمت بینمان حساس بود و با کوچک ترین لحن بی ادبانه ای حسابی دلخور می شد و من سربه هوا همیشه خدا این حساسیت را از یاد می بردم.

از شرمندگی سرم را پایین انداختم:

- معذرت می خوام.

- بی خیال بابا جان من و ته تغاریتون با هم از این حرف ها نداریم.

مطمئن بودم حالا نگاه هشدار دهنده بابا به سمت سهیل نشانه رفته.

- داشته باشید یا نه دیگه نشونم اینجوری به هم بی احترامی کنید.

سهیل همیشه خدا از دست این حساسیت بابا کفری بود و می گفت" آدم جلوی بابا جرئت یه شوخی ساده رو هم نداره"

البته بابا هرگز از صمیمیت بین خانواده ناراحت نبود، اما به قول خودش نباید یک سری حریم ها حتی به شوخی هم بشکند.

شرمندگی ام دل بابا را نرم کرد و با محبت دستی به سرم کشید.

- خیلی خوب حالا نمی خواد بری تو لاکت، حرفت رو بزن باباجان.

بی خیال جو قبلی نگاه شادم را بالا کشیدم.

- باباجان امیرعباس متولد چه تاریخیه؟

سهیل و بابا با تعجب خیره ام شدند.

- تو به تاریخ تولد اون چیکار داری دختر!

بابا هم با نگاهش همان سؤال را پرسید.

- کار خاصی ندارم فقط می گم خوبه که براش یه جشن خودمونی بگیریم تا یه خورده بیشتر با بقیه بجوشه.

سهیل با نگاهی پر از شک کنارمان نشست و پرسید:

- فقط به خاطر همین!؟

- آره خب می بینید که زیاد اهل رفت و آمد نیست اینجوری شاید یخش باز شد.

- دخترم اخلاق و رفتار امیر کلاً همینجوریه و با صدتا برنامه این شکلی هم عوض نمی شه.

- حالا خوب چه ایرادی داره براش جشن بگیریم، مگه بده؟

- نه باباجان ولی...

سهیل مابین حرفش پرید و با همان نگاه پرشکش گفت:

- دلیل اصلیت از این بابت نیست که می خوای یه جورایی سر از کاراش دربیاری هان؟

- چرا این قدر بدبینی سهیل.

- بدبین نیستم، فقط جنس خواهرم رو خوب می شناسم.

بی توجه به متلکش رو به بابا کرده، پرسیدم:

- بابا نظرتون؟

بابا شانه ای بالا انداخت و گفت:

- فکر خوبیه باباجان. یه ماه دیگه تولدشه خودت برنامه ش رو بچین.

با خوشحالی از جا پریدم:

- ایول به بابای پایه ام.

- بابا با طناب این اعجوبه تو چاه نرید، مطمئناً افکار پلیدی برای اون امیرعباس بدبخت داره.

بابا با خنده از جا بلند شد و بیرون رفت. از کنف شدن سهیل ذوق بیشتری کرده و زبانم را برایش بیرون آوردم.

- آخ آخ چقدر بده خان داداش ضایع شد.

در حال دویدن به دنبالم گفت:

- حالا برای من زبون درازی می کنی دختره ی پررو، جرئت داری جلوی بابا از این حرکتا برو.

صدای خنده و جیغ هایم در فریادهای مثلاً عصبانی سهیل گم شد و کل حیاط پر از خوشحالی بی نهایتم بود به طوری که امیرعباس را هم پشت پنجره اش کشاند. خیلی زود روز تولدش رسید. برای شلوغ نشدن فقط از آقاجون و مادرجون دعوت کردم. اما برای تزیین سنگ تمام گذاشته بودم، طوری که وقتی سهیل آن را دید صدایش درآمد.

- آخه دختر مگه برای بچه دوساله تولد گرفتی که این همه زلمبو زیمبو به در و دیوار آویزون کردی.

بابا هم با نظر سهیل موافق بود و با لحنی پرسرزنش گفت:

- سهیل راست می گه دخترم.

سارا هم هم صدای آن ها شد.

- منم بهش گفتم بابا اما کو گوش شنوا این دخترتون هر کاری دلش می خواد می کنه و هیچکی هم حریف منطق های بی منطقش نمی شه.

قبل از آن که آقاجون و بقیه هم نظراتشان را مثل باران روی سرم بریزند به حرف آمدم:

- خیلی ام خوبه این رنگا و شلوغی، روحیه همه رو عوض می کنه. تولد چه برای یه آدم صدساله باشه چه یه بچه دوساله باید پر از شادی و شور باشه. خدای نکرده مجلس ختم که نیست.

همه سری به تأسف تکان دادند و بابا گفت:

- بهتر نیست این ریسه و بادکنک ها رو برداریشون، یه دورهمی ساده باشه بهتره.

با اخم هایی در هم گره خورده و لب و لوچه ای آویزان پشت به همه کرده و به سمت دیوارها رفتم تا حرف بابا را عملی کنم در همان حال هم گفتم:

- خیلی خب الان همه ش رو می کنم بعدش می رم تو اتاقم تا محفل بزرگانه تون به هم نریزه.

خودم هم نمی دانستم منشأ آن همه دلخوری که یکباره در وجودم پخش شد چیست؟ هر چه بود حسابی عصبی ام کرد، اما قبل از آنکه دستم به اولین بادکنک برسد، انگشتانی دور مچم حلقه و به عقب کشیده شدم و با آقاجون رودررو شدم.

- لازم نیست باباجان خیلی هم خوب و قشنگ شده به حرف اینها هم گوش نده اینا دلاشون زیادی بزرگونه شده و چشم ندارن رنگارنگی های خوشگلت رو ببینن.

با لب هایی که هنوز به سمت پایین منحنی بود، پربغض گفتم:

- راست می گی آقاجون.

- آره عزیز دل من. حتماً امیرعباس هم خوشش میاد.

تو دلم زمزمه کردم" آره هیشکی هم نه اون عنق خان که حتماً ذوق می کنه حتماً جایزه هم بهم می ده"

کلمات پرمهر و امید آقاجون ناراحتی ام را یک جا از بین برد و با نگاه خیره ام از بقیه هم تأیید خواستم که همگی جملاتی مثل آقاجون تحویلم دادند.

مادرجون رو به سهیل کرد و گفت:

- برو امیرعباس رو خبر کن تا بیاد دیگه.

- اِوا مگه هنوز بهش خبر ندادید!

- نخیر وقتی دیدم همه کارها رو کردی، گفتم خبر کردنش هم با خودت.

چشم غره ای نثارش کردم و با دستانی به کمر زده طلبکارانه گفتم:

- خب حالا اگه خونه نباشه چی هان؟

- نترس خانم برنامه ریز، دیدم یه نیم ساعت پیش برگشت، حالا هم برو صداش کن.

- مادرجون از تو خواست پس خودت برو.

- بابا به این دختر عزیزکرده ت بگو خودش زحمت این کار آخر رو هم بکشه.

- این دختر عزیز کرده خودش می ره لازم نیست باباجونم چیزی بگه من رفتم.

سهیل چیزی زیر لب زمزمه کرد که فقط بیچاره اش را شنیدم و بی خیال از خانه خارج شدم. به محض باز کردن در بدون اینکه اجازه دهم نطق کند، سریع به حرف آمدم:

- سلام شبتون بخیر. بابا خواسته که امشب بیایید اون ور کارتون داره.

بی حرف اضافه ای سریع عقب گرد کردم تا فرصت بهانه آوردن را از او بگیرم. قلبم بر خلاف ظاهر آرامم پر از تلاطم بود و از واکنش امیرعباس کمی ترس داشتم، اما مطمئن بودم لحظه پرهیجانی را تا لحظاتی دیگر از سر می گذرانم.