بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

واو به واو حرف های بابا را برای خانم دکتر تعریف کرده و همانطور که به عادت همیشگی روی تک کاناپه اتاق چهار زانو نشسته بودم، منتظر خیره به دهانش ماندم که به یک باره با صدای بلندش از جا پریدم.

- وای بعد که من می گم دست از این راه بردار اذیت می شی، صاف تو چشمام خیره می شه و  می گه قانون ثمین شعارش کمک به دیگرانه. حالا بیا تحویل بگیر.

دیدن حالت و ژست خودم، توسط خانم دکتر عصبانیتش را برایم محو و خنده ام را بیدار کرد.

- دمت گرم خانم دکتر عینهو خودم گفتی.

حتی خشمی که در لحن و چهره اش موج می زد، هم باعث نشد خنده ام ته بکشد. چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

- آره بایدم بخندی.

- ببخشید آخه خیلی بامزه ادای من رو درآوردید.

- اصل حرفم رو ول کردی به فرعش چسبیدی چرا؟

- خانم دکتر جونم چیزی نشده که.

- بله هیچی نشده فقط یه خورده داری می ری سمت افسردگی که اونم هیچی نیست دیگه.

- بزرگش نکنید.

رنگ تحکم به لحنش بخشید:

- بزرگ هست عزیز من. اونقدر بزرگ که خانواده ت هم متوجه شدن، اما تو خودت رو به کوری زدی. تو این مدت فکر کنم یه مقدار هم وزن کم کردی.

- نگران من نباشید.

- فقط بلدی این رو تحویلم بدی.

- خب آخه نگرانی تون بی مورده.

- نگرانی بابات چی؟

- نگرانی های پدرانه همیشه و همه جا متوجه بچه هاشونه، حتی اگه همه چی امن و امان باشه.

- کامل و واقعی حالات این مدتت رو شرح بده.

- مگه از جونم سیر شدم از نگرانی بابام حرف زدم اینجوری عصبی شدید اگه اونا رو بگم که درجا حکم تیرم رو صادر می کنید.  

- اگه تویی که حتی حاضری حکم برات اجرا بشه. به جای حاشیه رفتن جواب من رو بده.

- چشم. تو این مدت خیلی مطالعه داشتم؛ سرگذشت خیلیاشون بیش از اندازه ناراحت کننده بود.

- کل این قضیه سرتاسرش پر از حس بده.

- خیلی جاها ناخودآگاه اشکام سرازیر شد و تا خود صبح فقط اشک ریختم. 

نگاه پر از عصبانیت خانم دکتر برای چند لحظه ساکتم کرد.

- ادامه بده.

- همین دیگه.

- تموم شد؟

- آره چیز خاص دیگه ای نیست.

- تو اصلاً به چی می گی خاص هان؟

- خانم دکترجونم خب این حالت ها یه چیز طبیعیه. اگه نسبت به خونده هام بی تفاوت باشم، باید به این که قلبی تو سینه ام باشه شک کرد.

- تو اگه بخوای همینجوری پیش بری، به مرز دیوونگی می رسی و اون وقت نه تنها نمی تونی کمکی برای امیرعباس باشی؛ بلکه یکی باید به خودت کمک کنه.

مثل دختربچه هایی که قصد لوس شدن دارند تا عصبانیت پدر و مادرشان بخوابد، سرم را کج کرده و با لحنی بچگانه گفتم:

- خب قول می دم دیگه کار بد انجام ندم.

دیگر از خنده های خانم دکتر خبری نبود. انگار امروز قصد داشت روی جدی اش را نشانم دهد.

- ببین ثمین من شغلم ایجاب می کنه به مراجعه کننده ام، کمک کنم حتی اگه اون کمک به مذاقش خوش نیاد. در مورد تو هم همینطوره. اگه بخوای به همین رویه پیش بری و خودت رو به نقطه ای برسونی که بعدش دیگه حتی از منم کمکی ساخته نباشه، همین اول راه هر مانعی ایجاد می کنم تا منصرف شی. اولین مانعم هم می تونه این باشه که همه چی رو برای بابات بگم.

بی خیال پا روی پا انداختم:

- اولاً مرام نامه ی کاری تون همچین اجازه ای بهتون نمی ده چون اصل اول حوزه کاری شما رازداربودنه، دوماً دسترسی به بابای من ندارید، سوماً اگه یه درصدم احتمال گفتنتون باشه تو اجرای هدف من خللی وارد نمی شه؛ چون بازم کار خودم رو می کنم.

خنده مرموزی روی لبش شکل گرفت و به سمتم خم شد:

- اولاً مرام نامه من فقط و فقط روی کمک به دیگران می چرخه و برای بهبود مراجعه کننده ام هر کاری ازم ساخته باشه، انجام می دم. دوماً انگار فراموش کردی که روز اول مشخصات کاملی برای تشکیل پرونده ازت گرفتم، سوماً این فقط مانع اول بود که اگه جواب نده می ریم سراغ گزینه های بعدی.

به معنای کامل کلمه وا رفتم، وقتی دید اثری که می خواست جواب داده؛ خنده اش وسعت گرفت و دست به سینه به پشتی کاناپه تکیه داد.

- شما همچین کاری نمی کنید!

- امتحانش مجانیه.

- نه!

- چرا. البته فکر نکنم بخوای امتحانش کنی، چون بد ضرر می بینی. به خودت نیای باید با هدفت خداحافظی کنی عزیزم.

ذره ای شوخی یا تزلزل در لحنش نبود و این یعنی اوج بدشانسی من. بدون حرف اضافه ای کیفم را روی شانه انداخته، چادر تاشده کنارم را سر کرده و بلند شدم.

- حرفام یادت نره بار دیگه که خواستی بیای اگه رویه ات عوض نشده باشه، حرفام عملی می شه. سعی کن به قضیه به عنوان یه بی طرف نگاه کنی و توش غرق نشی تا بتونی کمکش کنی نه اینکه خودت در آخر محتاج کمک شی.

بی حرف بیرون زدم. تا رسیدن به خانه حرف هایش در ذهنم رژه می رفت و قسمت بدش آن جا بود که به درستی اشان رسیدم و این رسیدن کارم را سخت تر می کرد.