به نام نامی الله

بعد از جلسه دوم تمام اوقات آزادم را پای مطالعه در مورد کودکان قربانی گذاشتم. طوری کلمات را می بلعیدم که به راحتی می توانستم در موردش سمینار تخصصی تشکیل دهم و سخنران قهارش باشم. به قول پدرم" عشق به انجام کار که باشه تلاش و پشتکار هم همراهیش می کنن." هفته ای دوبار به مطب می رفتم، خانم دکتر هم لابه لای توصیه های روان شناسانه اش تردیدها و دلنگرانی هایش را به خوردم می داد. آن همه نگرانی اش برایم غیرقابل درک بود، اعتراض یا سؤال هم که می کردم تنها با نگاه تأسف بارش فریاد می زد: نمی خوای که بفهمی.

هر چه جلوتر می رفتم بیشتر در دانسته هایم غرق می شدم و این غرق شدن روی خلق و خوی درونی و بیرونی ام مؤثر بود. حالاتی پیدا کرده بودم که کمتر با آن برخورد داشتم، مثل: انزواطلبی، اشک هایی که ناخودآگاه کل صورتم را سیراب می کرد.

این تأثیر را زمانی بیشتر فهمیدم که بابا به سراغم آمد.

- ثمین جان!

- جانم بابا.

- وقت داری یه گپ پدر و دختری بزنیم؟

- آخ جون گپ دزدکی.

لبخندی به شوق کودکانه ام زد و کنارم نشست.

- خوبی باباجان.

- خدا رو شکر.

نگاهش که طولانی شد، چشم دوختم تیله های قهوه ای رنگی که دو دو زدنش مفهوم خوشی نداشت.

- چی شده بابا؟

- این رو تو باید جواب بدی.

- هان!

دستی به گونه ام کشید:

- چی باعث شده صورت خندون ثمینم بی روح شه؟

نگاه گنگم را که دید ادامه داد:

- حال و هوای ثمین من، روزهاست که ابری شده. در ظاهر فقط بارون رو کم داره و در باطن خدا عالمه.

- بابا!

- تا امروز ازت دروغ نشنیدم، پس زبونت رو به دروغ باز نکن. یکی از چیزایی که حرمت بین پدر و بچه

رو می شکنه همین دروغه پس حرمت شکن نباش. نیومدم بازجویی، پس نه برام قصه بباف و نه از سر خودت بازم کن. اومدم بگم هرجا کم آوردی و دلت یه همراه خواست یادت باشه بابایی داری که آغوشش و گوشش برای تو همیشه بازه.

معلومه که حسابی درگیر یه مسئله ای هستی، تا به امروز هیچکدومتون رو تحت فشار قرار ندادم این بار هم منتظر می مونم که خودت به حرف بیای تنها خواسته ام اینکه بیشتر حواست به خودت باشه.

یکی از عشق ترین کارهایی که تشنه تکرارش بودم، همین خلوت های دخترانه ام با بابا بود. بابا جاذبه خاصی برای هر کسی داشت. بیخود نبود که امیرعباس هم از باباجانم به عنوان تکیه گاه یاد کرد و دست کمکش را در لحظات سخت رد نکرد. تکیه گاهی که هرگز به متکی اش خیانت نمی کرد و جا خالی نمی دهد.

مثل دوران کودکی به آغوش امنش پناه بردم. پیشانی ام را مهمان بوسه گرم پدرانه اش کرد و در سکوت بیرون رفت. از همان نگاه انتظارش را برای فهمیدن جریان متوجه شدم، اما زمان درستی برای پرده برداشتن از راهی که انتخاب کردم نبود، مثل روز برایم روشن بود که نهایت تلاشش را خواهد کرد تا منصرفم کند.

آن روز با خانم دکتر قرار داشتم، تصمیم گرفتم حرف های بابا را برایش بازگو کنم، چون به نظرم هر حرف و حرکتی از جانب هر کسی که با من و امیرعباس مرتبط است؛ می توانست در ادامه مسیر کمک حالم باشد اما...