بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم

با کمی پرس و جو سراغ مشاوری رفتم که فکرش در آن شب راز و نیاز با خدا در ذهنم برق خیره کننده ای پیدا کرده بود. مشاور دقیق همان فرد بی طرف و ناشناسی بود که بدون جبهه گیری و سرزنش کردن یا طرف حق را گرفتن راه کمک کردنم به امیرعباس را قطعاً هموار می کرد.

خوشحال از هدفی که در سرم پرواز می کرد روبه روی خانمی نشستم که از همان لحظه ورود به دفترش حس مثبت لبخندش وجودم را گرم کرد.

- سلام.

- سلام خانمی خوش اومدی.

- ممنون.

- خب دختر خوشگلم از من چی می خواد؟

ذوق زده از تعریفش لبخند عریضی تحویلش دادم.

- کمک.

از پشت میزش بلند شد، کنارم روی کاناپه دست به سینه نشست.

- اِوا من فکر کردم اومدی با هم بازی کنیم.

صدای خنده بلندم فضا را پر کرد. معلوم بود پایه هر شیطنتی هست. آرام گرفتم تا مسئله ام را مطرح کنم اما با حرف بعدی اش دوباره صدای خنده ام بلند شد.

- چه آتیشی سوزوندی که اومدی دست به دامن من شدی.

با تک سرفه ای مانع ادامه خنده ام شدم:

- اصلاً آتیش سوزوندن به من مظلوم میاد.

سر به گوشم نزدیک کرده، جواب داد:

- کم نه.

این بار خنده او هم همراهی ام کرد.

- خیلی خوب زنگ تفریح تمومه. حالا بگو چه مشکلی برات پیش اومده؟

- بهتره بگید چه مشکلی به وجود آوردم.

ابرویی بالا انداخت و گفت:

- هر مشکلی راه حلی داره، فقط باید گشت و کلیدش رو پیدا کرد.

- منم اومدم که شما تو پیدا کردنش کمکم کنید.

- می شنوم.

نفس عمیقی کشیدم و از روز اول ورود امیرعباس به همراه قسمت های مهم گذشته اش را تعریف کردم.

- و حالا اومدی که من کمکت کنم تا آروم بگیری؟

- من نه اونی که کمک لازم داره امیرعباسه.

- اونجور که در موردش گفتی اصلاً مایل به پذیرفتن کمک هایی از این دست نیست.

سری به تأسف تکان دادم:

- بله.

- خب ببین دختر خوب من هیچ کمکی نمی تونم به این آقایی که توصیفاتش رو شنیدم بکنم تا وقتی که خودش مایل نیست؛ اما هر نوع کمکی که در مورد خودت باشه در خدمتم.

- اما من که کمکی نیاز ندارم.

خم شد و دست هایم را به دست گرفت:

- اتفاقاً تو بیشتر نیاز به کمک داری. اضطراب و استرسی که از بابت امیرعباس داری هر چه جلوتر بری زندگی خودت رو فلج می کنه. شنیدن اون خاطرات تلخ روان بکر تویی که تا به امروز با مشکل حادی برخورد نداشتی و از این جور مسایلی که تو سراسر جهان در خفا صورت می گیره دور بودی.

ممکنه تو رو به حالت های روانی نظیر افسردگی نزدیک کنه.

تک خنده ای کردم:

- نگران من نباشید، خود کرده را تدبیر نیست وقتی تو هر کاری سرک می کشم باید نتیجه ش رو هم بپذیرم.

خنده ام را بی جواب گذاشت:

- تنها راهی که می تونه آرامش از دست رفته این روزهات رو بهت برگردونه، قطعاً کمک به بهتر شدن حال و هوای امیرعباسه درسته؟

- بله.

- و همین نگران کننده ست دختر. اومدیم تا آخر عمرت نتونستی این آقا رو به سمت حال کاملاً خوب سوق بدی و همین می شه آفت زندگی خودت.

- خانم دکتر بحث الان من نیستم. من می خوام پل رسیدن به حال خوب رو برای امیرعباس بسازم

و از شما می خوام کمک کنید تا راه و توانایی ساخت این پل رو به دست بیارم.

- یه سؤال می پرسم بدون دروغ و حاشیه جواب می خوام.

- بفرمایید.

چشم های پرنفوذش را خیره نگاهم کرد و پرسید:

- دلیل این کمکت چیه؟

- وا مگه آدم برای کمک به هم نوع به خصوص یه آشنا، نیاز به دلیل داره.

- دوستش داری؟

- هان؟

- دوستش داری که داری برای خوب شدن روحش تلاش می کنی.

چند لحظه هنگ حرفش بودم. خوب که برایم آنالیز شد خنده کنترل نشده ام دوباره فضا را پر کرد.

- خانم دکتر آخه این رو از کجا درآوردید.

- رفتارت همین معنا رو می رسونه.

دست به لبم کشیده و گفتم:

- اشتباه می کنید من هر وقت خواستم به کسی کمک کنم فارغ از جنسیت و آشنا یا غیرآشنا بودنش بوده. اعتقادم اینکه که همه آدم ها یه باید کلی تو زندگیشون وجود داره اونم کمک کردن بدون چشم داشت به دیگرانه و تبصره این باید تو قانونای زندگی من اینکه حتی اگه شخص مقابلم حاضر به قبول این کمک نباشه من راه خودم رو برم و کمک مدنظرم رو بهش برسونم.

- عجیبی دختر.

- عجیب نیستم فقط به قول برادرم سهیل یه کنه ای هستم که دومی ندارم. کل اعضای خانواده از این اخلاقم عاصی ان.

لبخندی زد و گفت:

- پس مصر هستی که بهش کمک کنی.

- بله حالا که وارد حریم خصوصیش شدم و سر از رازهای سربه مهرش درآوردم فکر کنم وظیفمه کمکش کنم.

- وظیفه ای اجباری.

- نه از ته دل.

- از سمت خودت آره اما از سمت طرفت نه.

- می دونید خانم دکتر گاهی باید با اجبار آدمایی که خودشون رو به خواب زدن و حاضر نیستن مکان ذهنی امنشون رو ترک کنن چون می ترسن همون یه نقطه امن رو هم از دست بدن رو به سمت بزرگ ترین ریسک زندگیشون هل داد.

- آفرین پس از روان شناسی هم سردرمیاری.

انگشت شست و اشاره ام را به هم متصل کردم و پر ذوق گفتم:

- به همین کوچولویی.

لبخندی مهمانم کرد و پشت میزش برگشت.

- خب پس بهتره اول از آشنا کردنت با قربانی این جور آزارها شروع کنیم. باید کاملاً با روحیات و عواطفشون آشنا شی تا بعد به بقیه راه این کمک برسیم.

- آماده آماده ام.

- این جلسه که آخرشه. می گم خانم یعقوبی برای هفته آینده بیشترین وقت آزاد رو برات تعیین کنه.

از جا بلند شده، مثل دخترهای خوب و مؤدب دست دادم:

- ممنونم.

- خواهش می کنم عزیزم. زیاد خودت رو درگیر نکن و ذهنت رو آزاد کن حالا که می خوای تو زندگیش بهش کمک کنی اولین قدم آروم نگه داشتن خودته.

- نگران نباشید، من خیلی زود با همه چی سازگار می شم.

- خوبه به سلامت.

آروم تر از لحظه ورود خارج شدم و بعد از تعیین جلسه بعدی به خانه برگشتم و لحظه شماری کردم تا جلسه بعدی از راه برسه.