به نام نامی الله

دوباره سکوت فضای متشنج بینمان را پر کرد. با اینکه لایق شنیدن کلماتی بدتر از حریم شکن بودم اما حس حقارتم از شنیدنش، بغضی تازه به وجودم تحمیل کرد. هنوز درگیر هضم شنیده هایم بودم که به سمتم برگشت، فاصله اش را با چند قدم بلند کم کرد و تهدیدگرانه گفت:

- چیزایی که امروز شنیدنی رو همین جا خاکشون کن. من نه آدم تحمل کنایه شنیدنم نه آدم قبول ترحم دیگری؛ اینو خوب تو گوشای فضولت فرو کن که حق هیچ کدوم از این دو کلمه رو نسبت به من نداری. اونقدر بزرگ و قوی شدم که احتیاجی به دلسوزی و ترحم کسی نداشته باشم. اگه می بینی اومدم و شدم همسایه شما به خاطر بی عرضگی نیست، اومدم چون بابات هیچ وقت نخواست با ترحم کردن بهم کمک کنه. اومدم چون هر آدمی هر چند به سن من هم همیشه به یه بزرگ تر احتیاج داره که در حال حاضر و تا همیشه بابای تو حکم تکیه گاه و بزرگ ترم رو داره. زیاد جلو چشمم نباش و نخواه که بعد از فضولیت از در کمک و این حرف ها دربیای که بدجور باهات برخورد می کنم. حساب بابات از تو سواست، اگه تا الان هم بابت شکستن حریم شخصیم برخورد تندی نشون ندادم به احترام بابات بوده؛ بخوای زیاده روی کنی بدجور کلاهمون می ره تو هم، پس حواست به خودت باشه.

دستش را کنار شقیقه اش به عنوان خداحافظی قرار داد:

- عزت زیاد خانم کنجکاو.

تا دهان باز کرده، حرفی بزنم به سرعت باد از تیررسم محو شد. کل ذهنم شده بود تکرار اکووار، واو به واو حرف هایش. هنوز درگیر شنیده هایم بودم که فریبا خلوتم را بهم ریخت.

- کجا سیر می کنی خانم؟

- همین جا.

- وای این کوه آتشفشان کی بود که اینجوری رو سرت هوار شد.

- این کوه آتشفشان رو خودم به حالت افنجار رسونده بودم.

نیشخندی تحویلم داد:

- آهان پس بازم کرم ریختی.

- بله مشکلیه؟

موهای ریخته شده روی پیشانی اش را پشت گوش زد و در حال جمع کردن میز جواب داد:

- نه عزیزم اصلاً و ابداً شما به کرم ریختنت برس.

- صدای دادش تا تو ساختمون هم میومد؟داداشتم شنید؟

- پشت پنجره بودم که با دیدن عصبانیتش دیگه از جام تکون نخوردم تا در صورت لزوم وارد عمل بشم. خیالت تخت داداش جانم متوجه نشد یا اگه هم شد به روی خودش نیاورد.

- ببخش که امروز اینجوری هوار شدم رو سرت.

- نمی خوای بگی قضیه چی بود؟

تهدیدش خیلی واضح دوباره برایم تکرار شد. فراموش کردن در وجودم جایی نداشت اما خب آدم برملا کردن رازهای مگوی کسی هم نبودم.

- نه.

- تو همون اندازه که فضولی و مشتاق برای شنیدن رازهای دیگران، به همون اندازه هم دهنت چفت و بست داره برای بیرون نیومدن رازهاشون. تو این تضاد رفتاریت موندم به خدا.

- فضولی شده جزئی از شخصیتم که خودم هم به اشتباه بودنش کامل واقفم اما قرار نیست باعث شه زندگی کسی که بهم اعتماد می کنه رو برای کس دیگه رو کنم.

تک خنده ای زد:

- درستش این که بگی مجبور به گفتن می شن.

- خب حالا تو هم. اجبار یا اعتماد تو فرهنگ لغات من هر دو هم معنا هستن.

از آن روز به بعد ثانیه به ثانیه روزهایم با مرور گذشته امیرعباس گره کوری خورد که حتی خودم از باز کردنش ناتوان بودم. تمام لحظات و رفتارهایم را تحت شعاع قرار داده بود، طوری که وقتی دست از نقاشی برمی داشتم، می دیدم ساعت ها مشغول کشیدن شنیده هایم بودم و در آخر از زور عذاب همه شان را از بین می بردم. قطعاً اگر کسی به خصوص بابا طرح هایم را می دید نگفته متوجه موضوعی که ذهنم را درگیر کرده بود می شد و این چیزی نبود که بخواهم علنی اش کنم. 

گاهی آنقدر یکی می شدم با سرگذشتش که توهم شنیدن درخواست کمک و ناله های پرعذابش را پیدا کرده بودم. با تنها کسی که می توانستم بی مهابا در موردش حرف بزنم تا دردی که حس می کردم شاید آرام بگیرد، خود امیرعباس بود که آن هم نشدنی بود؛ چون خیلی واضح آن روز هشدارش را داده بود.

آخر تمام افکارم به لعنت کردن خودم می رسیدم که با فضولی بی جایم برای خود عذاب خریده بودم. کلافه از کلافگی روزهایم، دخیل بستم به پنجره و با خدا وارد مذاکره شدم:

« خدا جونم اگه بگم غلط کردم، به آرامش می رسم؟ باور کن حاضرم روزی هزاربار بگم غلط کردم فقط فکرم آزاد شه از این موضوع. خداجون حس می کنم این فراموش نکردن دلیلی داره که هنوز قادر به درکش نیستم. پس بیا یه معامله پایاپای انجام بدیم. خدایا معامله با خودت همیشه کارساز بوده پس یه این بارم هوام رو داشته باش.

تو این مورد رو برام حل کن منم قول می دم عوضش دست از این عادت نه خیلی بدم بردارم. خداییش خیلی هم بد نیستا.»

ضربه ای نثار گردنم کرده و به خودم غر زدم:

« تو آدم نمی شی. درست معامله کن.

چشم.

خدا جونم قول قول قول که این عادت کاملاً بد رو از وجودم پاک کنم. البته این روهم اضافه کنم که خودت باید کمکم کنی من که بدون کمک نمی تونم مراحل سخت ترکش رو تحمل کنم. پس حالا که اومدم ازت مشورت...»

با تکرار کلمه آخر با ذوق از جا پریده، دور خود چرخیدم. بالاخره پیدا کردم راهی را که دنبالش بودم. بوسه ای کف دستم نشانده و فوتش کردم سمت آسمانی که از قاب تک پنجره اتاقم، تنها گوشه ای از پهنه آبیش در دیدم بود و زمزمه کردم:

« دمت گرم خداجونم که هنوز دعا نکرده، اجابتش کردی. شرمنده تموم مهربونی هات. »

سرمست از عشقی که به خدا داشتم راهی که شروع کرده بودم رو قدم دومش را هم برداشتم و این بار نه به خاطر خوابیدن آتش اشتیاقم برای دانستن راز سربه مهر امیرعباس بلکه بابت...