بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

سکوت های من و گلایه های ناتموم آرزو راه شروع نشده مون رو به بن بست دیگه ای تو زندگیم بدل کرد و شد یه داغ بزرگ دیگه رو دل نداشته من. اون قدر همدیگر رو با روش های مخصوص خودمون آزار دادیم که بالاخره صبر آرزو سر اومد و حرف آخر رو زد.

حرفی که از همون ابتدا حرف دل من بود اما هیچکس اون موقع نخواست بشنوه. دلم نمی خواست با دلخوری شدید از هم جدا شیم، اما آرزو که دیگه ادعای عشقی درونش وجود نداشت؛ تموم تقصیرها رو گردن من انداخت و با حس شدیدی که نمی شد اسم نفرت روش گذاشت راهش رو ازم جدا کرد. با اینکه بهش حق می دادم، ترکم کنه اما حس بدی که نسبت به من پیدا کرده بود برام عذاب آور بود. آخرین روز دیدارمون بعد از امضای طلاق نامه بدون اینکه حتی نیم نگاهی خرجم کنه در حال ترک محضر بود که جلوش ایستادم.

"- آرزو؟

- بله.

- نگام کن.

- برو کنار کلی کار دارم."

عصبی کمی صدام رو بالا بردم از اینکه نادیده ام می گرفت حسابی کفری شدم.

"- منم همچین بیکار نیستم چند لحظه بهم گوش بدی از شرم راحت می شی."

نفسش رو کلافه بیرون داد و دست به سینه نگاهم کرد.

"- هیچ وقت نخواستم از زیر اشتباهاتم فرار کنم و حد انصاف رو تو هر مسئله ای رعایت کردم.

- خب؟

- درسته قدم اول رو برنداشته به قدم آخر رسیدیم اما قبول کن تنها مقصر ماجرا من نبودم.

عصبی انگشتش رو به سمتم نشونه گرفت:

- چرا اتفاقاً مقصر اول و آخر زندگیمون تو بودی و هستی.

- ببین آرزو من قبل از ازدواج خیلی تلاش کردم که بهت بفهمونم من آدم زندگی مشترک نیستم خودت و خانواده ت هم شاهد بودین.

- اما این دلیلی نمی شد که چون خودم خواستم مجبورم تا آخر عمر با آدمی مثل تو که مفهوم زندگی مشترک رو نمی فهمه بمونم. زندگی مشترک پایه دونفره می خواد بدون نفر دوم همیشه یه پایه ش تق و لقه.

- منم نگفتم مجبوری. به همون اندازه که من مقصرم تو هم هستی من مقصرم چون باید سفت و سخت تر می ایستادم و زیربار ازدواجی که آخرش کاملاً برام روشن بود نمی رفتم و تو مقصری چون خواستی من رو به هر شکلی به دست بیاری و فقط یه قدم جلوترت رو می دیدی. عشقی که ادعاش رو داشتی چشمات رو به روی واقعیت بست؛ عشقی که الان داری سطحی بودنش رو به چشم می بینی. پس شرط انصاف نیست فقط من رو مقصر ببینی.

با حرص آشکاری دندون روی هم فشرد و گفت:

- تو حق نداری عشق من رو سطحی بدونی.

ناخودآگاه پوزخندی زدم و جواب دادم:

- حق این یکی رو خیلی خوب دارم، چون به عینه دارم می بینم ته کشیده که اگه غیر از این بود الان اینجا نبودیم.

- تو عشقم رو تو نطفه خفه کردی و چیزی که بمیره دوباره زنده نمی شه.

- چیزی که  اصیل باشه نمی میره که بخواد دوباره جون بگیره. شاید غبار روش رو کدر کنه اما بالاخره دوباره جلا پیدا می کنه. قبول کن عشقی که ازش دم می زدی اصیل نبود آرزو.

خونسرد نگاهم کرد و گفت:

- به هر حال دیگه نه منی هستم نه عشق سطحیم برو خوش باش اما بدون تاوان زندگی ناموفق من رو می دی.

داشت یه جورایی نفرینم می کرد. آروم تر از چیزی بودم که با حرفش بهم بریزم. چون نمی خواستم حرف نگفته ای بینمون بمونه آخرین حرفم رو بهش زدم و بعد برای همیشه رهاش کردم:

- کل زندگی من تاوان بوده، تاوانایی که مستحقش نبودم؛ اما خب دوست دارم اگه تو این یکی ماجرا واقعاً مستحق تاوان پرداختن، هستم حتماً بپردازم چون عادت ندارم زیر دین کسی یا چیزی بمونم. امیدوارم خوشبخت شی و کسی رو پیدا کنی قدر عشق سطحی یا اصیلت رو بدونه.

نموندم که عکس العملش رو ببینم مثل جت خودم رو به خونه رسوندم. خونه ای که فقط تا دو روز دیگه در اختیارم بود چون نمی تونستم جایی بمونم که باز با آرزو رو به رو بشم. قبل از جداییمون با پیشنهاد بابات تصمیم گرفته بودم بیام و تو واحد روبه روی شما زندگی کنم. بابات کلی تلاش کرد که زندگیم از هم نپاشه اما خب مثل بیشتر تلاش هاش بی نتیجه موند، هر چند دلم راضی به اون پایان تلخ نبود اما وقتی زندگی آدم از ابتدا روی هوا بنا شده باشه براش پایانی جز جدایی نیست.

این شد که من شدم ساکن خونه تون و گیر حریم شکنی مثل تو افتادم.