بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

روزهام شده بود کار و شب ها هم از خستگی شام خورده نخورده به خواب می رفتم به خاطر دوری از فکر و خیال های ناراحت کننده ای که گاهی به قصد شبیخون زدن وجودم رو به آتیش می کشوندن ترجیح می دادم حتی اضافه کاری هم بایستم. بابات تمام تلاشش این بود که من رو از اون خشکی و بی احساسی دربیاره و فکر می کرد با نشون دادن دخترهای مورد نظرش من رو به تشکیل یه زندگی مشترک سوق بده اما من حاضر بودم بمیرم اما تن به ازدواج ندم. از هر رابطه احساسی و غیر احساسی فراری بودم و این بابات رو می ترسوند که نکنه بخوام دور ازدواج رو خط بکشم و تا آخرین لحظه تنهایی ادامه بدم که کاملاً هم ترسش به جا بود؛ چون حاضر نبودم زیر بار دونفره شدن برم.

اما می گن از هر چی بترسی یا فرار کنی آخرش به دامش می افتی، منم به بن بست فرارم رسیدم و حتی الان هم که بهش فکر می کنم نمی فهمم چی شد که مقاومتم درهم شکست و شد اونچه که نباید می شد.

به اینجای راه که رسید دوباره با آهی سنگین چند لحظه سکوت کرد چون پشت به من ایستاده بود حالات چهره اش برایم مشخص نبود اما از لحنش می توانستم بفهمم که به آشفتگی چند ساعت گذشته نیست اما خب هنوز هم لحن به بغض نشسته اش نشان از حس غم درونش داشت.

وقتی دست نوشته هایش را می خواندم حسی که وجودم را احاطه کرده بود، تنها ترحم و دلسوزی بود و بس اما در آن لحظه کم رنگ ترین حسم همان دو قلم بود؛ بیشتر برایم تصویر قهرمانی داشت که تمام تلاشش را برای اول شدن به کار برده و حقش است که اول بودن را تجربه کند.

در مسیر سختش خوب توانسته بود، روی پای خودش بایستد و این ارزش والای روح زخم خورده اش را به رخ می کشید. صدایش نظم افکارم را برهم زد.

- چند روزی بود مجتمع محل زندگیم پررفت و آمد شده بود. سربه زیری و بی حاشیه بودنم از همه دورم کرده بود و بعد از یکهفته تازه متوجه شدم که اون همه شلوغی به خاطر مهمان های همسایه طبقه پایینی است. انگار بعد از مدت ها کلی بچه و نوه و نتیجه اومده بودند به پدربزرگ و مادر بزرگ پیرشون یه سری بزنن. اگه می دونستم انتهای اون شلوغی چی در انتظارمه قبل از اتفاق افتادنش خودم رو محو و نابود می کردم؛ اما خب زندگی برام همیشه غیرمنتظره پیش رفته بود و اگه خلاف جریان کل زندگیم حرکت می کرد جای تعجب داشت.

آخر اون شلوغی ختم شد به علاقه نوه دختری همون همسایه. علاقه ای که آتیش شد و افتاد به زندگی هردومون. آتیشی که من به اجبار و اون با اشتیاق سوختنش رو پذیرفتیم. مدت ها بود حس می کردم وقتی از در مجتمع بیرون می رم یا برمی گردم یکی نگاهم می کنه و این حس حسابی کلافه ام کرده بود، چون منبعی براش نبود. تکرار شدنش باعث شد توهمی بودنش رد بشه تا بالاخره اونی که دزدکی رفت و آمدم رو دید می زد به خودش جرئت داد و جلو اومد. دختر زیادی رک و بی پروایی بود.

ترسی از اینکه بهم ابراز علاقه کنه نداشت اما در عین حال هرگز از خطوط قرمز عبور نمی کرد. اوایل فکر می کردم یکی از دخترای خوش گذرونیه که گاهی محبت رو هم از پسرا گدائی می کنه اما با گذشت زمان فهمیدم نه، رفتارهاش تنها از علاقه سطحی نشأت می گیره که به من پیدا کرده. از هر راهی رفتم نتونستم ناامیدش کنم.

انگار با خودش عهد بسته بود که به علاقه اش برسه و حاضر به کوتاه اومدن نبود. برای خلاص شدن ازش اول موضوع رو با بابات درمیون گذاشتم تا شاید بتونه قدمی برداره اما اشتباه کردم چون وقتی این موضوع رو شنید، دختره و خانواده اش رو دید همراه و هم قدم شد با دختری که قرار بود بشه ملکه عذاب من.

تا جایی که تونستم مقاومت کردم. پدر و مادرش هیچ دخالتی نمی کردن و ادعا داشتند که دخترشون خوب و بدش رو تشخیص می ده. از همچین پدر مادر روشن فکری قطعاً چنین دختری هم انتظار می رفت. آرزو دختری ایده آل برای هر پسری بود اِلا من. هر راهی رو می رفتم به بن بست می خوردم، آخرین راه نبش قبر کردن گذشته ام بود اما اونقدر قوی نبودم که بتونم بار همچین حقارتی رو به دوش بکشم. تنها کسم بابات بود که اونم حاضر نبود پشت تصمیمم بایسته و عملاً تنها موندم.

این تنها موندن در آخر من رو زمین زد و آرزو با پیروزی مدال علاقه اش رو بالا گرفت. از همون اول راه آخر اون رابطه برام مثل روز روشن بود. قبل عقدمون به صورت غیر مستقیم بهش گفتم که از من به عنوان یه مرد زندگی نباید هیچ انتظاری داشته باشه اما اونقدر عشق کورش کرده بود که در جواب اون همه عجز و لابه پنهانم لبخند شفافی زد و گفت:

« - برای من فقط و فقط بودن در کنار تو مهمه.

- حتی اگه نتونم برات مرد کاملی باشم؟

- فقط و فقط بودنت.»
آرزو یه دیوونه ای بود که با علم به جنونش به هر قیمتی می خواست در کنارم باشه. به هیچ وجه نمی تونستم علاقه اش رو قبول کنم اما وقتی خطبه عقدمون خونده شد به خودم و خدا قول دادم تموم تلاشم رو بکنم تا در کنار من اذیت نشه. سد غریبگیمون که با بله گفتنش شکست خیلی راحت تر از قبل بهم ابراز علاقه می کرد. اما چیزی که عایدش می شد سردی و دوری بود. خیلی تلاش کردم زیاد سردیم رو بروز ندم، اما خب گاهی شرایط از کنترلم خارج می شد.

با یه تصمیم احمقانه با دوران عقد مخالفت کرده، دو هفته بعد از عقدمون یه مراسم ساده گرفتیم و آرزو شد خانم خونه منی که فقط دلم می خواست فرار کنم. فرار از حضور نزدیک آرزو. روزهای اول آرزو اعتراضی نمی کرد، در اصل این حق رو به خودش نمی داد که به رفتارهام اعتراض کنه چون خودش قبول کرده بود؛ اما هر چه جلوتر رفتیم دوری کردنم بیشتر و آستانه صبر اون هم کمتر شد. کار به جایی رسید که با کوچک ترین بهانه ای قهر و دعوا راه می نداخت. از یه طرف فشار حضور نفر دوم به حریم زندگیم و از طرف دیگه بهانه های تموم نشدنی آرزو ظرفیت اعصابم را به صفر رسونده بود.

انگار بن بست های زندگی من تمومی نداشت و قرار بود هر بار لباس جدیدی به تن کنه و به جنگم بیاد. خسته تر از هر زمان دیگه ای بودم. ایرادهای ریز و درشتش توان اندکم رو تحلیل می برد. به سلاح سکوت پناه بردم و همین شد نفت ریختن روی آتیش زیرخاکستر زندگیمون...