به نام نامی الله

نمی دانم چی شد که ناگهانی صندلی را عقب کشید، کمی به باغچه سرسبز حیاط نزدیک و پشت به من ایستاد. جرئت حرف زدن را درونم خفه کردم. احتمال می دادم دردهایی که دوباره در وجودش بیدار شدند با کوچک ترین تلنگری به مرز انفجار می رسند، پس مثل خانمی باوقار سکوت کردم تا هدف اصابت ترکش هایش قرار نگیرم.

- بعد از اون شب دیگه بیژن رو ندیدم، حتی نخواستم از سرنوشتی که براش رقم خورد باخبر بشم. تنها خواسته ام از بابات این بود که من رو از اون خونه و آدماش دور کنه و اجازه نده هیچ وقت باهاشون روبه رو شم.

پرونده زندگی سیاهم بعد از اون شب با فشارهایی روحی که به خودم تحمیل کردم، با دو تا خودکشی خوشگل اما ناموفق پربارتر شد.

رسماً از همه چیز و همه کس بریده بودم. بابات برای این که حواسش بهم باشه تصمیم گرفت من رو ببره پیش خودش، اما من بی اعتماد، از هر چی که بوی خانواده رو بده فراری بودم. پس از تردید و دودلی بابابزرگت استفاده کردم و جلوی خواسته بابات ایستادم. به ناچار من رو سپرد دست مش رحیمی که توی روستا زندگی می کرد و قبلاً آبدارچی شرکتی بود که بابات حسابداریش رو می کنه.

تو فکرم بود که به محض رفتن بابات از خونه مش رحیم بزنم به چاک، انگار آوارگی رو ترجیح می دادم به یه جای گرم و امن؛ اما وقتی دیدم مش رحیم آدم بی آزاریه و کاری به کارم نداره به خودم حق دادم که حداقل یه جای آروم زندگی کنم.

وقتی خبرهای خودکشیم به گوشش رسید، بدون توجه به خواست من؛ مجبورم کرد هر ماه چند جلسه ای رو پیش روان پزشک بگذرونم. به خیال خودش می خواست با این روش من رو به روزهای از دست رفته کودکیم برگردونه. برای این که شونه خالی نکنم خودش می اومد و همراهیم می کرد. وقتی تلاشش رو دیدم از خودم خجالت کشیدم و سعی کردم تا یه حد همکاری کنم و به اون روان شناس تا اونجایی اجازه ورود به حریم خصوصیم رو دادم که بتونه توجیهم کنه دست به خودکشی نزنم.

الحق که راهکارهاش تو این مورد مفید بود و افکار خودکشی در وجودم کم رنگ شد. اون تنها موردی بود که به بابات اجازه دادم برام تصمیم بگیره. بعدش هر چقدر تلاش کرد من رو دوباره به سمت ادامه تحصیل سوق بده با سرکشی هام این یه قلم رو زیربار نرفتم. به نظرم همین که بلدم بنویسم و بخونم برام کافی بود.

ترجیح دادم زیردین احدی نرم و رو پای خودم بایستم، تو این راه هر کاری رو تجربه کردم. نجاری، شاگردی تنها بقالی روستا، کار تو نونوایی، کار سر زمین و حتی یه مدت چوپونی رو هم انجام دادم. خلاصه با همین کارها نوجوونیم به اتمام رسید و پا به دوره جوونی گذاشتم.

بعد از طی دوره سربازی، بیست سالم که شد بابات بعد از سال ها به دیدنم اومد. تو اون مدت نخواسته بودم ببینمش. از دور هوام رو داشت و توسط مش رحیم تو جزئیات روزهام قرار می گرفت. برام تو یه کارخونه تولید قطعات یدکی خودرو به عنوان راننده کار جور کرده بود.

منم که از کارهایی موقت خسته شده بودم قبول کردم. بابات طوری از این اطاعت بی چون و چرام سر ذوق اومد که هاج و واج موندم. سردی و سکوتم اذیتش نمی کرد و هرجوری بودم باهام راه می اومد.

مدیون کمک هاش بودم. اگه نبود و همراهم نمی شد تو همون روزهای سیاه نابود می شدم. اگه نبود شاید تو سال های بعدی همون رویه بیژن رو پیش می گرفتم. هر وقت به این بُعد از اثرات رفتار بیژن فکر می کردم، چهارستون بدنم می لرزید و خدا رو شکر می کردم که خدا فرشته نجاتی برام فرستاد.

بابات من رو با خدا هم آشتی داد و بهم این باور رو داد که هیچوقت تنهام نذاشته. سخت وجودش رو باور کردم اما وقتی باورم شد خوب به طور قلبی تو وجودم به بار نشست. وقتی به شهر اومدم همه چی برای حضورم آماده بود. یه خونه نقلی، کار و حتی ماشینی که قرار شد خودم قسطای باقی موندش رو پرداخت کنم.

زندگیم یه رنگ تازه به خودش گرفت اما حال و هوام به همون سردی باقی موند. هیچ کس قادر نبود سد دفاعی که برای دوری از هر موجود دوپایی، دور خودم ساخته بودم رو بشکنه تا اینکه...