به نام نگارگر هستی

اون روز برام نقطه عطفی شد، بزرگترین و تنهاترین گره زندگیم برای کسی رو شد که به گفته خودش خدا اونو یه وسیله برای رهایی من قرار داده بود. شد ناجی روان خسته ام اما من احمق که از عالم و آدم شاکی بودم اونطور که باید قدردان زحماتش نشدم و گاهاً تو روش می ایستادم. نمی دونم اون همه سرکشی که در برابر صبوری هاش تو وجودم سر به عصیان گذاشته بود زمان روبه رو شدن با نامرد روزهای سیاهم کجا پنهان شده بود، شاید خوبی ها و کوتاه اومدن هاش بهم جسارت مقابله رو بخشیده بود. در برابر تموم بدخلقی هام فقط لبخند می زد و با منطق خاص خودش من رو به مسیری کشوند که مسیر سلامت زندگیم بود.

به یکباره سکوت کرد و خیره ام شد، نگاهش روی کل صورتم چرخ می خورد و من گنگ از نفهمیدن معنایش سر به زیر انداختم؛ اما انگار خیال گرفتن نگاهش را نداشت. معذب از سنگینی فضا دل به نگاهش داده، تا دهان باز کردم حرفی بزنم؛ با شروع کردن دوباره اش زبانم قفل شد.

- اون ناجی بابای تو بود.

لبخندی پررنگ روی لب هایم شکوفه زد که نگاه متعجب امیرعباس را به دنبال داشت. از بابا انتظاری غیر از این نمی شد داشت، در هر حالی به فکر کمک به دیگران بود. حال اگر این دیگران جزو فامیل و آشنا باشند که دوبرابر حس یاری رساندنش در وجود پرمحبتش به جوشش می افتاد. فکر کردم دلیل لبخندم را حتماً می پرسد اما اشتباه بود.

" آخه مگه همه مثل تو فضولن ثمین خانم"

چشم غره ای به وجدان جانم رفتم که آن هم به چشم امیرعباس آمد. بی خیال لبخند مسخره ای تحویلش داده، با لب های کش آمده خودم را به باقی حرف هایش سپردم.

- تو اون چند سالی که خونه بیژن بودم، بیشتر دیدارهام با فامیل محدود از عیدی به عید سال بعد بود. اما آن سال خلاف سال های قبل بابات و بابابزرگت به دلایلی کاری مجبور شدند به شهرمون بیان و با اصرار عمو و زن عمو به جای هتل به خونه اومدن. کارشون که به گره خورد مدت اقامتشون هم طولانی تر از موعد مقرر شد و همین باعث شد که حال جسمی و روحی من براشون عجیب به نظر بیاد.

کلافگی بیژنی که دیگه برام حکم عمو نداشت حسابی به چشم می یومد، بعد از مدت ها ته دلم حسابی شاد شد و آرزو می کردم موندن مهمونا طولانی تر شه چون حتی یه ساعت بیشتر موندنشون مساوی بود با آزار کمتر من بینوا.

وقتی بابات نتونست از طریق بیژن به احوال من دست پیدا کنه، چندباری سعی کرد با خودم حرف بزنه اما منی که با آزارهای بیژن از تمامی آدم ها به خصوص مردها فراری و ترس زده شده بودم خودم رو ازش پنهان می کردم.

یک حرفش توی گوشم مدام زنگ می زد:

« پسرم من می خوام کمکت کنم، بابات یکی از بهترین دوستای بچگی من بود هر کاری برای آرامش یادگاریش انجام می دم فقط کافیه برام بگی چی اذیتت می کنه.»
پوزخندی پشت بند حرفهاش رو لبم سبز می شد. بیژن هم روزهای اول اقامتم دم از همین حرف های مزخرف می زد و ادعای پدری ام رو داشت. فکر می کردم با سکوتم حتماً بی خیال پرس و جو می شه اما اون مصرتر از اون چیزی بود که خیال می کردم.

لبخند محوی زد و با نگاه به من گفت:

- انگار ژن بابات تو این مورد تا یه حدی به تو هم منتقل شده، البته بابات برای کمک به من و تو برای آروم کردن حس فضولیت.

با اینکه با لحنی آرام و با چاشنی شوخی جمله اش را برایم ردیف کرد، اما در پشت آن حرص خوابیده نسبت به خودم را خیلی راحت متوجه شدم؛ شرمگین مشغول بازی با انگشتانم شدم چون حرف حق جواب نداشت.

پشت بند نفس عمیقش ادامه داد:

- دوباره یه شب پر از آزار داشت برام رقم می خورد. با حس حضور سایه سنگینش از خواب مشوشی که تازه چشم هام رو گرم حضورش کرده بود بیدار شدم با دیدن چشم های بازم، برای خفه کردن جیغ احتمالی ام دست های نحسش روی دهانم کیپ شد، دهنش رو چسبوند به گوشم و در حالی که نفس های کم عمق اما پرهوسش رو، روی صورتم به پرواز درمی آورد دم زد:

"صدا دربیاد همین جا نفست رو می برم."

مطیع و رام مثل یه بره همراهش شدم این بار مقصد مردن روحم انباری ته حیاط بود. وسط انباری ولم کرد، کلید برق رو زد و در رو هم آروم چفت کرد. برای خوشی شبانه اش انباری که همیشه درهم،برهم و پر از وسیله بود الان شده بود یه اتاق مرتب که محوطه کوچیک وسطش خالی شده بود.

حس بدم بیشتر از بارهای قبل وجودم رو به جنگی پرآشوب دعوت کرد. زمزمه اش وجودم رو بیشتر به لرزش درآورد.

"خوشت میاد یه مکان متفاوت از تموم شب هایی که برات ساختم آماده کردم."

صداش، کلماتش، قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر می شد برام تهوع آور شده یود، دستش که از پشت دور بازوهای لاغر و لرزونم گره خورد به یکباره از جا پریدم. تنها کلماتی که درون ذهنم چرخ می خورد، حرف های پدرت بود. حرف هایی که تو اون لحظه نمی دونم به چه دلیلی باورشون کردم و همین انگار شد محرکی برای فرار و تن ندادن به مرگی هزار باره.

با قدرتی فراتر از توانم دستش رو پس زدم، تخت سینه اش کوبیدم؛ قدرت ضربه ام اونقدر بود که غافلگیرش کنه و با کوهی از وسیله هایی که پشت سرش قرار داشت برخورد کرد و زیرشون گیر کرد. از فرصت به دست اومده استفاده کردم و مثل آهویی که برای فرار از شکارچیش تلاش می کنه، تموم توانم رو به پاهام بخشیده و فرار کردم. یک راست به اتاق بابات اینا پناه بردم. هیچی از اون لحظات یادم نمونده جز اینکه تو بغل بابات پناه گرفتم و بغض و حرص تموم اون سال ها رو یکجا بیرون ریختم.

امیرعباس به اینجای حرفش که رسید نفسی گرفت در سکوت دستی روی قلبش که انگار سرناسازگاری برداشته بود کشید بعد از مکثی زیر لب زمزمه های ردیف کرد که چیزی متوجه نشدم. فشار بغض گلوگیرم با شدت بارش گوی های غلطان روی صورتم خودش را به معرض نمایش گذاشته بود. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد، چون حاضر نبودم از شنیدن ادامه زندگیش محروم شوم پس سعی در این داشتم که بهانه دستش ندهم اما انگار ترسم بیهوده بود چون امیرعباس کاملاً غرق بازگو کردن خاطراتش شده بود، به طوری که گویی وجود من از یادش رفته بود.