به نام خالق بی همتا

اون شب کاملاً تهی شدم تهی از هر حیات انسانی. بالاخره بعد از تحمل ساعت ها عذاب اجازه داد که بیرون برم، به زور تنی که انگار بارها زیر چرخ های ماشینی له شده را از آن منجلاب بیرون کشیده؛ تکه های لباسهام رو زیر بغل زده و با کمک در و دیوار به اتاق برگشتم. پشت در بسته آوار شده روی زمین و تا خود صبح با کابوس اتفاقی که تموم روح و جسمم رو مورد تعارض قرار داده بود، چشم دوختم به دیوار روبه روم که پر بود از تصاویر ماشین های مورد علاقه پسر عموم.

خجالت، شرم و ترس از روبه رویی با نامردترین آدم زندگیم باعث شد روز بعد حتی ثانیه ای مکان به اصطلاح امنم را ترک نکنم. هر آن انتظار آوار شدن دوباره اش رو می کشیدم، اما خوشبختانه تا چند روز بعدی خبری از تکرار آن شب شوم نشد و غرق شدم در خوش خیالی بچگانه ام غافل از اینکه، آن کابوس قرار بود بشه جزء تکرارشونده ترین اتفاق روزهای کودکیم.

تبدیل شدم به عروسکی که طبق اراده به اصطلاح قَیِّمَم چرخ می خوردم. خدا خدا می کردم هر چه زودتر زن عمو برگرده تا شاید بتونه من رو از منجلابی که شوهرش برام ساخته بیرون بکشه، در خیالاتم روز آمدنش رو تصور می کردم که می شه پایان عذاب هام. هر چه جلوتر می رفتم ناسازگاری و مقاومتم بیشتر در برابرش شکل می گرفت اما توان غلبه ام در حد صفر بود.

شب قبل از برگشت زن و بچه هاش حسابی با کتک هایی که نثار جسم ناتوانم کرد از خجالتم درآمد، پر شدم از تهدیدهایی که برای سکوتم در مغزم فرو کرد. در طی سال ها بعد که ذره ذره به درک کامل بلایی که سر روح و جسمم آورده بود؛ رسیدم هزاران بار با خودم تکرار کردم که ای کاش به مرگ جسمم که شده بود ورد زبانش رضا می شدم، اجازه نمی دادم آن طور تمام وجودم رو بکوبه و من رو به عذاب اون تجاوزهای بی شرمانه و پرهوسش بکشونه.

بی دفاع و بی پناه بودنم دست آویز راحتی براش ایجاد می کرده که خیلی راحت به امیال غیرانسانیش دست پیدا کنه و هر روز سرمست تر از روز قبل بشه. با وجود زن عمو محدودتر شد و من خوشحال از سنگر محکمی که پیدا کرده بودم، هر جا که می رفتن همراهشان می شدم، سنگری که دوام چندانی نداشت و با بهانه های بی ربط و باربط از همراه شدنم باهاشون جلوگیری می کرد. شب هایی که از شر حضور نحسش راحت بودم، این کابوس لمس هرز دستاش بود که تا خود صبح آرومم نمی ذاشت.

تمام زندگی ام دست خوش تکرار اون اتفاق منحوس شده بود. علاوه بر منزوی شدن بیشتر، افت شدید تحصیلی هم پیدا کردم و عملاً از زنده بودن فقط نفس کشیدن رو یاد گرفته بودم. طوری به ضعف رسیدم که حتی زن عموی بی خیالم هم ابراز نگرانی می کرد و به شوهرش گوشزد کرد که فکری به حالم بکنه، اما نامرد اون روزهام خیلی خوب شانه خالی می کرد و با زرنگی اجازه پیگیر بودن سلامتی ام را به احدی نمی داد.

جسمم روز به روز تحلیل می رفت و هیچ فریادرسی نداشتم. به نقطه ای رسیدم که حتی دست به انکار وجود خدا هم زدم و بودنش رو باور نداشتم چون عملاً تو اون خونه هیچ کدوم از اعضاش رنگ و بویی با خدا بودن در وجودشون نبود و من هم تو عوالم کودکی سیاه شده ام باهاش قهر بودم و فکر می کردم اونم من رو فراموش و رها کرده تا یه نامرد تموم تن و روحم رو به تاراج ببره.

اما انگار خدا فراتر از خیال بچگی من بود و وجودش را طوری به اثبات رسوند که با گذشت این همه سال هنوز تو بهت و حیرتش باقی موندم.

هیچ وقت تا عمر دارم اون روزی رو که...