به نام خالقی که رمز حیات در دست اوست

آن شب بدون رفع عطشم به اتمام رسید. به خود وعده روزهای آینده و آب شدن یخ خونسردی و ناآشنای اش را دادم اما چندین ماه گذشت و رفتارش ذره ای با روزهای اول فرقی نکرد؛ حتی سهیل هم نتوانست سد نفوذی اش را بشکند. تمام ترفندهایی که بلد بودم را انجام دادم، اما همیشه به در بسته برخورد می کردم.

خسته از تلاش های بدون نتیجه و دست انداختن های سهیل و سهیلایی که همیشه در کمین تلاش هایم نشسته بودند، مانند عقابی منتظر شکار تازه؛ از پشت قاب پنجره مشغول رصد حیاط، منتظر بودم تا امیرعباس طبق روال هر روز از خانه خارج شود.

بخت یار نقشه ی تازه ام بود و بقیه اهالی خانه هم هر کدام پی کاری بیرون بودند، از شب قبل که جرقه آن در ذهنم روشن شده بود تا به این ساعت لحظه ای آرام و قرار نداشتم اما حال که فرصت مناسب دست داده بود؛ ترس از انجامش لحظات اول وجودم را درگیر خود کرد.

« هی بجنب دیگه اینم از رفتن آخرین و اصلی ترین نفر، همه چی مهیاست برو تا کسی برنگشته. این آخرین فرصتت رو از دست نده، این بار اگه نتونی مطمئن باش تا آخر عمرت باید حسرت نفهمیدن رازهاش رو بخوری.»

با خود عهد کرده بودم، اگر این بار هم تیر رها کرده در تاریکی ام، به هدف نخورد بی خیال قضیه خواهم شد؛ آدم عهد شکنی نبودم.

آرام و بی صدا از اتاق خارج شده، دست در جیب پلیورم کردم تا جایش نگذاشته باشم، انگشتانم که به بدنه سرد فلزی اش خورد نفس راحتی کشیده، مانند دزدها پاورچین از خانه بیرون رفته؛ خود را پشت در خانه اش رساندم. سری به اطراف چرخ دادم و خیالم از تنها بودنم که راحت شد دوباره دست به جیب شدم.

کلیدی که از میان کلیدهای یدک بابا کش رفته بودم را داخل قفل در فرو کردم، با صدای شنیدن تیک باز شدنش دستگیره را پایین کشیدم به قدر نفسی با داخل شدن فاصله داشتم که وجدان بیدار شده ام شروع به سخنرانی کرد:

« داری چیکار می کنی ثمین؟

یه کوچولو فضولی

فضولیت یعنی دست درازی به حریم شخصی کسی که تو این مدت نشون داده حاضر به راه دادن کسی به حریمش نیست.

قرار نیست کسی بفهمه.

بالایی رو فراموش کردی؟»

با لحن توبیخ گرانه اش نگاهم به سمت بالا کشیده شد، زمزمه کردم:

« خدایا نوکرتم. فقط یه گشت کوچولو، قول شرف می دم آخرین باری باشه که سرک می کشم تو کار و زندگی دیگران؛ خودت می دونی این یکی حسابی تو مخم فرو رفته و بیرون اومدنی نیست.»

بیشتر از آن معطل نکرده، داخل شدم و بی سروصدا دوباره قفلش کردم. برخلاف تصورم خبری از دکوراسیون عجیبی که در ذهنم ساخته بودم، نبود و همه چیز خیلی ساده کنار هم جا داشت. وقت را تلف نکرده، اول از همه از به سمت اتاق سمت چپی رفتم.

نمی دانستم چرا فکر می کردم با گشتن خانه اش احتمالاً چیزی دستگیرم شود. همیشه آقاجان می گفت:

" اگر خصلت ناامید نشدنت رو تو کارهای مفید صرف می کردی، الان برای خودت نابغه ای بودی که کشورها بر سر داشتنت سر و دست می شکستن" 

بعد خیلی جالب سری به تأسف تکان می داد و می گفت:

" اما حیف که تنها در برابر فضولی هات این خصلت فعال می شه."

لبخندی از تصورش صورتم را از هم باز و هراسم را به سمت صندوق فراموشی ذهنم عقب راند. مانند کارآگاهی با نگاهی ریز شده از کتابخانه کوچک گوشه اتاق شروع به گشتن کردم.

نمی دانم چند ساعت گذشته بود که از خستگی روی تخت نشسته و مشغول غر زدن به امیرعباس خیالی شدم:

« ای بگم چیکار نشی پسر آخه چرا چیز بدردبخوری تو خونه ت نداری» 

دراز کشیده، دستانم را زیر بالش فرو برده و چشم بستم تا کمی استراحت کنم اما با برخورد دستم به تیزی چیزی هراسان از جا پریدم و بالش پای پنجره پرتاب شد. دستم را از درد کمی که به جانم نشسته بود داخل دهانم برده و نگاهم خیره دفتر قطوری شد که رنگ قرمزش چشم را می زد.

چهارزانو شده، خود را کمی به سمتش کشیدم، با احتیاط به دست گرفته و بااحتیاط تر بازش کردم.

صفحه سفید اولش را که ورق زدم با حجمی از سیاهی که نام « الله » در میان آن با رنگ قرمز متمایز شده بود روبه رو شدم. بوسه ای بر آن زده، دومین صفحه را به دنبالش

ورق زدم این بار حجمی از رنگ قرمز که کلمات دنیای سیاه با رنگی سیاه به استقبال چشمانم آمد. تا آمدم سومین صفحه را هم ورق بزنم که با صدای باز شدن در ورودی با چشمانی درشت شده، خیره به در خشکم زد و با شنیدن صدای امیرعباس نفسم رفت.

- خیلی خوب یه خورده معطلشون کن.

- ...

- گفتم که فراموش کردم برش دارم.

-...

- باشه زود میام.

صدایش لحظه به لحظه در گوش هایم اوج می گرفت، ترسی که بند بند سلولهایم را به لرزش درآورده بود باعث شده بود که توان حرکتم تحلیل رود؛ دیگر مشغول خواندن فاتحه برای خودم بودم ...