به نام نگارگر هستیبخش
دومین باری بود که ضربه دستش نثار گونههای استخوانیام میشد. نگاهم میخ چهره مبهوتش بود.
- چه خبره اینجا؟
با سؤال سهیل همگی از حالت سکوت خارج و پیوند نگاهمان بریده شد. عادت به پرسیدن دلیل مورد اتهام قرار گرفتنم نداشتم، پس بهترین راه برای گذر از آن حالت این بود که به سالاد درست کردنم برسم.
- پرسیدم اینجا چه خبر شده؟
سارا دستی در هوا تکان داد:
- هیچی داداش جان تو برو به فوتبال دیدنت برس الانه که شروع بشه.
سهیل بیتوجه به حرفش به سمتم آمد، چانهام را به سمت خودش چرخاند. نگاهش سؤالش را تکرار کرد.
- سهیل بیا برو.
- تا موضوع به مامان اینا نکشیده بگید، چرا دردونه خانم سیلی نوشجان کرده؟!
سکوت سنگین را سهیلا شکست.
- من زدمش.
- این رو که همون اول فهمیدم، دلیلش رو میخوام.
- زیاده از حدش حرف زد.
- دلیل محکمی نیست.
- بس کن سهیل یه چیزی بود تموم شد، رفت.
- ثمین!
- برو سهیل سارا که گفت یه چیزی بود، تموم شد.
نگاهش قانع نشدن را فریاد میزد اما چارهای جز رفتن ندید. مشغول خورد کردن هویچ شدم که سهیلا کنارم نشست.
- ثمین جانم!
جواب دادن در آن شرایط یعنی مهیا شدن برای دعوایی که دلیلش هنوز برایم ابهام داشت.
- ثمین خانم با شمام ها.
- سهیلا بلند شو بیا حواست به این سیبزمینیها باشه.
- تا ثمین جواب نده از جام تکون نمیخورم.
- زدی زیر گوشش انتظار داری جوابت رو هم بده.
- آخه حرف نامربوط زد.
- چون نامربوط شنیدم.
- من فقط بهت هشدار دادم ثمین.
- مگه من تو کار اغفال پسرام که اینجوری گفتی.
دستم را گرفت و فشرد.
- منظورم این نبود.
- اما حرفت این منظور رو بهم القا کرد.
- حرفم غلط کرد.
- منظور اصلیت؟
- اول بگو بخشیدیم.
هیچوقت اهل دلخور ماندن از اطرافیانم نبودم، که به قول مامان گاهی همین خصلت تبدیل میشد به بزرگترین نقطه ضعفم و بدا به حالم اگر آدم نااهلی پی به آن میبرد و از همین راه دست به آزارم میزد.
بدون سپردن نگاهم به حس انتظارش سری تکان دادم:
- بخشیدم.
- اینجوری قبول نیست نگام کن.
برای آنکه، خیالش را راحت کنم علاوه بر نگاه دستانم را هم به دستانش سپردم:
- بخشیدم خواهری، حالا منظورت؟
- ببین ثمین! ما هم مثل تو هیچی در مورد این آقا نمیدونیم، اما خواهشاً نخواه که سرازکارش دربیاری. بابا به همهمون به خصوص تو هشدار داد که باعث آزارش نشیم؛ معلومه ارزش و احترام خاصی نسبت به امیرعباس داره.
- خوب که چی؟ مگه من قراره بخورمش!
لبخندی زد و ادامه داد:
- خواهر من این یکی رو بیخیالش؛ برو دنبال یه سوژه دیگه برای کنجکاویهات.
خودم را به سمتش کشیده، پرسیدم:
- چی بیشتر از من میدونی ها؟
کلافه نفسش را بیرون داد که خنده سارا بلند شد.
- سهیلا جان بیخود خودت رو خسته نکن، این اعجوبه خانم کاری رو که بخواد انجام میده؛ هیچ منعی تو قانونهاش جا نداره.
سهیلا عصبی از جا بلند شد و به کمک سارا رفت:
- خدا خودش به خیر بگذرونه.
نمیفهمیدم چرا اینقدر، من را از فهمیدن رازهای مگوی زندگی این آشنای غریبه منع میکنند
غافل از اینکه، همین نبایدها من را حریصتر میکرد؛ مانند تشنهای که برای چشیدن قطرهای آب حاضر به هر کاری میشود.
با آمدن آقاجان کل وجودم چشم شد تا لحظه ورود اولیهش را شکار کنم و شروع به شمردن دقایق کردم اما زمانی که این دقایق به نیمساعت کشید، حرصی درونی کل دلم را پر کرد. حس میکردم، نیامدنش تعبیری جز بیاحترامی به میزبانهایش نیست. به خاطر هشدارهایی که به وجودم تحمیل شده بود جرئت پرسیدن اینکه، چرا نیامد را نداشتم که آقاجان با صدا کردن بابا به فریاد دل در سکوت اسیر شدهام رسید و آرامم کرد.
- احمد!
- جانم بابا.
- پس چرا این بچه نیومد؟
قبل از جواب بابا خنده بلند سهیل به گوش رسید.
- آقاجون اگه اون گندهبک بچهست حتماً من بچه قنداقیام دیگه.
خنده اش با نگاه تیز بابا و آقاجان خفه شد که آن را با نگاهی خشمناک به خنده زیرلبی من، سارا و سهیلا تلافی کرد.
- آقا بهتره بری خودت بیاریش، به حال خودش بمونه حتی یه قدم هم از خونه بیرون نمیاد.
با حرف مامان مطمئن شدم که کاملاً از همه چیز امیرعباس باخبر است و اظهار بی اطلاعی اش تنها تظاهریست برای دست به سرکردن من. همان لحظه عزمم را استوارتر کردم تا هر طور شده سر از مسایلش دربیاورم.
بالاخره آقا افتخار داد و بعد از بابا وارد خانه شد. با دیدنش از شور و هیجان تهی شدم چون سردتر و بی تفاوت تر از صبح با همه برخورد کرد.
چقدر برام کنجکاو بودن ثمین سواله