به نام خلق بی همتای هستی
کتاب به دست پشت پنجره منتظر ورود آشنای غریبهای ایستادهام که مدتها بر سر مستقر شدنش در واحد روبه رویامان بین بابا و آقاجان بحث و جدل بود. طبق روال همیشه بابا با آن منطق دلپذیرش پیروز میدان شد و تأییدیه آقاجان را برای تصمیمش گرفت.
در این بین من تا به امروز تشنه فهمیدن دلایل مخالفت آقاجان و موافقت بابا مانده و چیزی جز این که، این آشنا پسرعمه ناتنی باباست دستگیرم نشد. از صبح میخ پنجره شدم تا شاید با دیدنش حس ششم بالاخره از خواب زمستانیاش بیدار شود و از این طریق چیزی را متوجه شوم که احتمالش صفر به صد بود.
- چی از جون اون پنجره بدبخت میخوای که ول کنش نیستی.
- دوباره پریدی وسط تنهایی من که!
کنارم ایستاد و با تکرار ژست من گفت:
- تنهایی وقتی معنا داره که مکان خلوتت مختص خودت باشه نه این که با آبجی گلت هم اتاق باشی.
سکوت کردم برای خاتمه بحثی که میدانستم قصد شروعش را دارد، اما بیفایده بود.
- آخر این فضولیهات کار دستت میده دختر.
خارج از لحن شوخطلبانهاش جواب دادم:
- تو قانون ثمین، راز مگویی وجود نداره.
- تاکید بابا رو که فراموش نکردی.
- شامل من نمیشه.
- الان نگاهت میخ دره که به چی برسی؟
- به چیزی که بحثش بین بابا و آقاجون وجود داشت.
- ثمین!
- ثمین بی ثمین، من تا نفهمم این آشنایی که به گفته خود بابا تو بچگی دیدیمش چه بشریه که این همه پنهانکاری در موردش اعمال میشه آروم نمیگیرم.
- زیادی گیری تو این قضیه.
کتاب رو بیشتر بین دستانم فشردم:
- یه حس گنگی نسبت بهش پیدا کردم، تو این مدت هر چقدر بیشتر پیگیر شدم تا حرفهای پشت در بسته بابااینا رو بفهمم کمتر نتیجه گرفتم. مطمئنم مامان هم یه چیزایی میدونه اما به روی خودش نمیاره.
- ثمین!
- جانم.
- میدونستی ازدواج کرده؟
- کی؟!
- همین پسرعمه بابا دیگه.
به سمتش چرخیدم:
- هان!
- دیروز حرفش بین مامان و بابا بود که اتفاقی شنیدم.
- اما حرف از اومدن یه نفر بود.
- هنوزم یه نفره، اونجور که فهمیدم از زنش جدا شده.
کتاب را لبه پنجره گذاشتم، دست ثریا را گرفته و روی تخت نشاندمش.
- دیگه چیا فهمیدی؟
بیتفاوت شانه بالا انداخت:
- فقط همینا رو، آخه متوجه برگشتم شدن و حرفشون رو قطع کردن.
- اَه، عرضه یه فالگوش ایستادن ساده رو هم نداری.
ترش کرده بلند شد و در حال خروج از اتاق با کنایه گفت:
- همه که مثل جنابعالی، خانم مارپل نیستن.
خواستم جواب دندانشکنی نثارش کنم که دیگر مسخرهام نکند که صدای بسته شدن در حیاط به گوشم رسید. مانند جت از جا پریده، دوباره میخ پنجره شدم. بالاخره دیدمش اما در آن حدی نبود که بتوانم چیزی از ظاهرش بفهمم.
سریع مانتویی تن کرده، شالی روی هوا سرم کردم و از نبود مامان استفاده بردم؛ با سینی محتوی دو لیوان شربت خنک که عطش گرمای تابستان را به سیرابی میرساند به سمت واحدش رفتم. نفس عمیقی کشیدم تا نفس رفتهام را برگردانم، دو تقه به در زده و منتظر باز شدنش توسط بابا شدم. برخلاف تصورم امیرعباس تو چارچوب در قرار گرفت.
نگاه و صورت بیروحش سلام را از یادم برد، برای اولین بار در حرف زدن ماندم، آنقدر هول شده بودم که نگاه سرکشم خیرهاش بود. او هم در سکوت چند لحظهای نگاهم کرد و با بیادبی تمام بیتفاوت به حضورم در را نیمهباز رها و از دیدم محو شد.
حرکت غیرمنتظرهاش کاملاً سرگردانم کرد، طوری که حس حرکت در وجودم نمیدیدم تا اینکه، بابا ناجیام شد.
- ثمین!
- سلام بابا.
- سلام اینجا چیکار داری؟
از شوک نوع رفتار امیرعباس، بیرون آمدم. سینی را موازی با نگاهش بالا آورده، جواب دادم:
- مشخص نیست.
چشم غرهای نثارم کرد و سینی را از دستانم گرفت:
- دستت درد نکنه.
- بیام تو.
اینبار، چشم غره غلیظتری نصیبم شد.
- سرت به کار خودت باشه ثمین.
با حرصی که درونم را به آتش کشید عقبگرد کردم.
- چشم.
« من که بالاخره میفهمم رازهای پشت پرده زندگیت رو آقای بیادب، صبر کن به موقعش»
حس فهمیدنم شدت بیشتری پیدا کرد، تا زمانی که سر از زندگیاش درنمیآوردم قطعاً آرامشم برنمیگشت.
سلام
بله نبود ولی پیش زمینه اش قابل لمسه ، حتی اگر در این قسمت نباشه.
راستی ، ببخشید
دنبال این هستم چطوری اصلاحات را برایت واضح بیان کنم،
۱. خواننده از حاضر جوابی لذت میبره و با طرح ضربالمثل هم بخواننده یاد بده و هم به گیرایی داستان کمک کن.
از بیت و مصرع هم میتوانی کمک بگیری.
راه گریزی زدن به گذشته را بصورت پرواز مرغ خیال برایت در نظری جداگانه بازگو میکنم.
۲. عنصر خیال را یادت نره.
چطوری بگم اینرو ،
۳. ابهام و ایهام را حتما در داستانت دخیل کن.
اینرو برایت بهتر توضیح میدم
۴. منهم کسی نیستم و بقول معروف : همهچیز را همگان دانند ، همگان هم هنوز از مادر نزادند.
۵. کنایه و متلک گفتن ، رو به موقع خودش منظم ببر جلو ، مثلا یکی از واقعیت های خانوادگی اینست که کنایه و زخم زبان باعث کدورت میشه ، کینه توزی و... اصلا نترس که مثلا این را ننویسم چون بدآموزی داره، واقعیت های رفتاری در خانوادهها اصلا بدآموزی نیست بلکه هشداره! خیلی از این موارد را دیدم.
مهم : اگر داستان مثلا در تهران میگذره و آشنایی با زبانها داری خیلی کوتاه جملاتی بنویس و داخل پرانتز ترجمه اش بنویس. فیلم مختارنامه را بیاد داری؟
مختار داد میزد : هل من مبارز ؟
آیا کسی برای مبارزه هست.
خوب! حالا اگر وسط رمانت از چندین جملهی ساده استفاده کنی جالب میشه.
جملات خیلی کوتاه ، بخصوص اگر مثلا : قرار باشه که ثمین خانم عروس شهر دیگری بشه،
جملات کوتاه ، کوردی و ترکی و یا چندین لهجه فارسی را هستم خدمتت ، بپرس ، بلافاصله شب برایت می نویسم.
البته کم ، تنها برای اینکه مثل حماسه همه جمع در یک داستان باشند و حتی داستان برای برخی خوانندگان جذابیت پیدا کند.
سالی پیش یعنی دوسال پیش ، گروهی بود که برایشان می نوشتم ، رمانم در دوره اواسط صفویان بود و از ازدواج یک ترک با یک خان کُرد می نوشتم که کلی دبیر و اداری فارسی نیز داشتند ، با جملات کوتاه از این دو زبان خواننده هایم را بوجد می آوردم.
ببینم ، درستش کنم تا براش شماره ثبت بگیرم که کمی زمانبره چون متخصص بررسی آثار باید اثر را به چند نفر نشان دهد.
ولی خود مشاور می گفت : عالیه و این رمان تاریخی مناسبیه چون زندگی و کلام درش جریان داره،
۶. ماجراهای تودرتو به رمانت بده ، یعنی چندین....
اینروهم بعدا خصوصی میگم خدمتتون
۷. قطع بجا ، شروع بجا
اینها را کامل میگم
فعلا همین به ذهنم میرسد.
اگر کمی از سطح تحصیلات یا اینکه به چه ناحیهای نزدیک هستید ( مثلا بگید مرکز و لازم نیست که اسم بیاورید ، یا غرب ، آذربایجان ، بچه جنوب و.... ) و اینکه چه مقدار کتاب خوانده اید؟ یا مطالعات شما چگونه بوده؟ و مثلا دهه شصت هستی؟ یا هفتاد یا....
به من کمک میکنه تا چگونه برای شما از دانستههای خودم بنویسم یعنی با توجه به خودت.
مثلا : یک مربی خوب از شاگردش می پرسه ، امروز غذا چه خوردی ؟ تا متناسب غذایی که خورده ، تمرین بده.
فهمیدگی شما و طهارت نوشته هایت ، سادگی بسیار روح بخش و اینکه روح زندگی و اخلاق داره، عالیه عالیه.
ببخشید اگر نظر میدم ،
اول اینکه باید جبران کنم،
دوم اینکه دیدم نوشتید دوست دارید نویسندهای حرفه ای شوید.
و ببخشید اگر وقتت می گیرم و زیاد می نویسم.
خدا شاهده چون محترمی و ارزش برایم داری این کار میکنم و هیچ منتی هم ندارم
شما هموطن عزیز من هستی و حتی همه مسلمانیم و باید پشت هم باشیم. منهم هموطن کرمانشاهی شما هستم.
نوشتههات قابل ارزشه ، و اصلا خودت را محک نزن ، سبک سنگین بکن ولی سنگ محک را بصورت شماتت به خودت نزن اگه شعرها و نوشتههای ۱۹ سالگی مرا بخوانی تعجب میکنی ؟ منهم زمان برد تا خیلی چیزها را فهمیدم.
آدم به مرور قویتر می شود و صاحب سبک ، که من آرزو میکنم صاحب سبک بشوی.
با احترام .