بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

تپش دلم مانند دختربچه‌ای شده بود که منتظر آمدن پدرش از سرکار بود تا کارنامه‌اش را نشانش دهد و جایزه‌اش را بگیرد.

- خوبی؟

در حالی که سعی داشتم ضعفم را از رضوان پنهان نگه دارم، لبخندی که بیشتر بی‌روح بودنم را آشکار می‌کرد؛ تحویلش داده، چادر مشکی‌ام را از رخت آویز کنار آینه برداشته و بعد از تنظیمش در سکوت نگاهی به چهره مشوشم انداخته و در دل گفتم:

- آروم باش. چته دختر بیرون این در هر چی در انتظارته درست‌ترین مسیر زندگیته، بی‌چون و چرا قبولش کن.

با قامتی استوار از اتاق خارج شدم، اما هر قدمی که به سالن کوچک خانه‌ام نزدیک‌تر می‌شدم، حال و هوای ضعف وجودم را به آشوب می‌کشاند.

بالاخره بعد از ثانیه هایی کشدار به سالن رسیدم. زینبم طبق معمول روی پاهای بی حس دایی محمدش جاخوش کرده و برای او و مهمان غریبه امان خوش زبانی می کرد. با صدایی به لرزانی شاخه های عریان درختان پاییزی سلام دادم.

مهمان ناخوانده از جا بلند شد و به عقب چرخید، با سری به زیر افتاده سلامم را جواب داد. قبل از خوش و بش کردن با محمد و جویا شدن قضیه، رضوان هم پشت سرم وارد شد؛ سلامی کرد و بی حرف اضافه ای روی اولین صندلی نشست.

- بفرمایید راحت باشید.

لحظاتی در سکوت به محمد خیره شدم تا معرفی اش کند، اما او با رفتاری که کاملاً فراری بودنش را به نمایش گذاشته بود خودش را مشغول زینب نشان داد. با سرفه مرد غریبه نگاهم به سمتش چرخید که لبخند آرامی نصیبم شد.

- آقا محمد!

بالاخره محمد دل از زینب کند و حواسش جمع مردی شد که هنوز هویتش برایم رنگ ناآشنایی داشت.

- جانم.

مهمان خانه ام در جوابش اشاره ای زد و محمد با گرفتن معنایش چیزی دم گوش زینب زمزمه کرد که باعث شد دخترکم سری تکان دهد، سریع پایین پرید و پشت صندلی محمد قرار گرفت با قدی که به زور به آن می رسید با کمک خود محمد آن را به حرکت درآورد و بیرون رفتند.

بعد از رفتنشان نگاه پرسشگرم را به او دوخته و پرسیدم:

- زینبم گفت خبر اومدن علی رو برام آوردید درسته؟ 

مضطربانه عرق نداشته پیشانی اش را پاک کرد:

- علی آقا شهید...

برایم تبدیل شد به صورتکی که فقط تکان خوردن لب هایش را می دیدم، جوابی که سال ها منتظرش بودم؛ در همان سه کلمه اولش پیدا کردم. درکی از کلمات بعدی اش نداشتم و اهمیتی هم برایم نداشت.

داخل خلأیی فرو رفته بودم که بیرون آمدنی برایش متصور نبودم. عشق، امید، انتظار، زندگی همگی اشان در آنی به سیاهی تبدیل شدند. نمی دانم چقدر گذشت وقتی از خلأ بیرون کشیده شدم که نزدیک صورتم دست دراز شده همان مرد را دیدم؛ دستی که نشانه عشق من و علی کش قرار داشت.

ناخودآگاه دستم را بالا آوردم و او انگشتر عقیق را به دستان یخ زده ام سپرد.

- علی آقا گفت این رو بهتون برسونم و بگم:

« آیه خانم اینم نشونه ایی که ازم خواسته بودی، آقات هرگز بدقولی نمی کنه. حلال کن خانومی، حلال کن که آقا جوابم رو مثل بار قبل به قشنگ ترین صورت ممکن داد. بار اول تو رو بهم داد و این بار همون طور که تو ظهر عاشورای سال دوم هم رکاب شدن تو راه خودش رو و شکر خدا انگار اینم داره بهم داده می شه یادت نره زینب بابا رو مثل خودت بار بیاری.»

- چرا؟

جا خورده پرسید:

- چرا چی؟

- تا الان کجا بودید؟

آهی کشید و جواب داد:

- بعد از اینکه علی آقا انگشتر و پلاکشون رو برای گمنام موندن پیکرش بهم سپرد و خواست به شما برسونم، تو بغل خودم شهید شدن؛ سعی کردم برگردم عقب اما متأسفانه اسیر شده و تو اسارت به خاطر ضربه هایی که به سرم خورده بود تا مدت ها بعد از آزادی فراموشی داشتم تا این که سر یه قضیه ای تموم خاطراتم برگشت و با آدرسی که علی آقا داده بودن، محمد رو پیدا کردم و حالا هم که در خدمت شمام.

فقط سکوت و سکوت بود که بعدش نصیبم شد به سختی از جا بلند شده و بدون توجه به صدا زدن های رضوان به اتاق رفتم. تحمل وجودم به صفر که رسید، چشم هایم بسته شد و به دنیای بی خبری فرو رفتم.

آسمان سیاهی اش را از روز پس گرفته بود که دوباره چشم باز کردم. از پنجره باز اتاق صدای جیرجیرکهای که داخل باغچه کنسرت موسیقی راه انداخته بودند، سکوت فضا را شکسته بود. گیج و منگ از رختخواب بیرون آمدم، پتوی کنار رفته زینبم را مرتب کرده و بوسه ام را مُهر پیشانی اش کردم.

خلوتگاه شبانه ام صدایم می کرد کنار حوض نشسته و خیره سیاهی آب شدم سیاهی که برایم به روشنایی می زد.

دست به جیب برده و انگشتر عقیقی که خودم به عنوان اولین هدیه عشق به علی داده بودم و نام الله رویش حک شده بود را بیرون کشیدم، خیره نگاهش کردم و کف دستم را رو به آسمان و ماه کامل گرفتم.

زمزمه کردم:

- ممنون علی آقا دمت گرم بالاخره نشونه ت رو برام فرستادی، خودت می دونی چقدر منتظرم گذاشتی اما خب چون خوش قول بودی ازت می گذرم اما فقط به یه شرط. این همه سال من منتظر بودم تا برگردی حالا که اومدی و به انتظارم پایان دادی خودت باید منتظرم دم دروازه آسمون وایستی.

بلیط رفتنت رو از آقای شهدا گرفتی، همین الان این قول رو باید بدی که بلیط منم رو کنار خودت رزرو کنی در غیر این صورت گذشتنی در کار نخواهد بود اینم از اتمام حجتم آقا.

چشم به ستاره چشمک زنی که پرتوافشانی می کرد دوختم و لبخند علی را نقش بسته داخلش دیدم، لبخندی که برایم نشانه تأییدش بود.

- راستی ممنون بابت زینب کوچولو، قشنگ ترین هدیه ای بود که از خدا برام طلب کردی؛ مادر بودن برای همچین فرشته ای خود خود خوشبختیه. با این که نیستی اما تنها نیستم زینبمون خیلی زیبا نبودنت رو برام به بودن تبدیل کرده.

همان لبخندی که علی همیشه از دیدنش لبخند زیباتری تحویلم می داد روی لبم نقش بست بوسه ای روی عقیق نشاندم، کف دستم ناخودآگاه درست روی قلبم مشت شد و بالاخره قلب همیشه پرتپش بی قرارم آرام گرفت.

لب زدم:

- آروم بخواب مرد من.

       

سلام دوستان اینم از آخرین پرده از یادواره عشق، یادواره ای که نام شهدا درونش زنده بود. ممنون از همراهی کسانی که با آیه قصه من همراه بودن با آیه ایی که مشابه اش در واقعیت تا حدودی وجود داره و امیدوارم از روندش به خصوص پایانی که رقم خورد خوشتون اومده باشه.