به نام زیبابین جهان هستی

بعد مرخص شدنم از بیمارستان انگار کل روال زندگی‌ام روی دور تند افتاده بود، حاضر به شرکت در مراسماتی که برای علی گرفته بودند نشدم؛ در نظرم علی زنده بود و بالاخره برمی‌گشت به حرفهایش ایمان داشتم. با هیچ کس حرفی نمی زدم، تنها همدم روزها و شبهای پر از سختی ام وجود زنده دخترم بود.

حسی قوی دختر بودنش را برایم به نمایش گذاشته بود. مامان با کوچکترین فشاری بهم می ریخت و هدف عصبانیت های گاه و بی گاهش من بودم. انگار اطرافیانمان تمام هم و غمشان شده بود زخم زبان زدن به من، همین مامان را عصبی‌تر می‌کرد و ترکش‌هایش دامن همگی امان را می‌گرفت.

داداش محمد تا قبل دوباره رفتنش سعی داشت جو خانه را آرام و دنیای پرسکوت من را بی‌تنش نگه دارد کاری که در آن زمان شدنی نبود، آن هم با فضولی‌های در و همسایه و دوست و آشنا. بالاخره حاج‌بابا بعد از مدتی کناره گیری از من و بودنم به سراغم آمد.

- دختر بابا!

- ...

- نمی‌خوای روزه سکوتت رو بشکنی.

- ...

- سکوت سپر خوبی برای دفاع نیست.

دلم شنیدن صدای علی را می خواست، علی که برای همه مرده به حساب می‌آمد؛ حتی پدر و مادر خودش که دلشان را به تأییدیه شهادتش خوش کرده بودند. هیچ صدای دیگری برای گوش دلم شنوا نبود. اما حاج‌‌بابا، جایگاهش غیرقابل انکار بود و دلم رضا به نشنیدن صدای گرمش نبود؛ پس تمام وجود گوش شدم برای شنیدن.

- میوه های باغ زندگی من و مادرت شماها هستید، همگی برام عزیزید، اما وجود تو برام جدا از بقیه ست. حس دختری تو برای من پدر یه جور خاصی گرما داره، این گرما از اولین لحظه شکل گرفتنت در وجود مادرت برام ایجاد شد. همیشه حساس تر و ضعیف تر از خواهر و برادرات بودی.

خیلی وقته فهمیدم که یه وجود قوی تو پوسته ضعیفت پنهان شده که ظاهرت نشونش نمیده.

خیالم ازت راحته، می دونم که اگه یه روزی تنها بمونی؛ خوب بلدی روی پای خودت وایستی و

حتی تکیه گاه بشی برای دیگران.

تا به آن روز آنقدر خودم را به حاج بابا نزدیک ندیده بودم. معلوم بود پشت مقدمه چینی هایش حرف مهمی منتظر زده شدن است و همین سکوت طولانی مدتم را وادار به شکست کرد.

- منظورتون از این حرفا چیه؟!

برق شادی چشم هایش، در تلاقی نگاهمان وجودم را روشن کرد. بدون اینکه واکنشی به شکسته شدن سکوتم نشان دهد به حرف هایش ادامه داد:

- می خوام به این وضعیت خاتمه بدم، دنیای دخترانه تو خیلی وقت به دنیای زنانه بدل شده و جای دختری که ازدواج کرده خونه پدریش نیست.

برای لحظاتی کاملاً خشکم زد، در دایره ذهنم طرد شدن از سمت حاج بابا قابل هضم نبود. بغض بالا آمده ام را فرو نداده به بیرون پرتاب کردم و بی صدا به اسارت مرواریدهای زندانی شده در پشت سد چشمانم خاتمه دادم.

- قرار بود بعد از عروسیتون خونه بختتون طبقه دوم خونه پدریش بشه، الان هم چیزی تغییر نکرده و طبق قرار باید بری خونه شوهرت حتی بدون وجود علی.

معنای ساده حرف هایش برایم به سنگینی کوهی سنگی شده بود. پرترس به آغوشش پناه بردم.

- آروم عزیز بابا.

- حق دارید مایه آبروریزیتون رو از خونه بیرون کنید.

حاج بابا شوک زده شانه هایم را گرفت و از خود فاصله داد.

- چی داری می گی آیه جان!

- منم جای شما بودم، با این همه حرف و سخنی که پشت سرم زده می شه، همچین تصمیمی می گرفتم.

دستان گرم اما لرزانش قاب صورتم شد، با شصت هایش اشک هایم را محو کرد:

- گل دختر، مرواریدات رو اینجوری حروم نکن دلم می گیره. کی گفته می خوام عزیزکرده م رو بیرون کنم!

- خودتون.

- من غلط بکنم اگه همچین کاری رو بخوام در حقت انجام بدم، تو هیچ کار خلافی نکردی که مایع سرشکستگی من بشی؛ اما این وضعیت برای تو و بچه ت اصلاً خوب نیست، مامانت هم کم طاقت شده و توان جلوگیری از حرف ها رو نداره. رفتنت به خونه خودت هم جلوی دهن یاوه گوی مردم رو میبنده هم دل اون مادر و پدری که تنها بچه شون رو از دست دادن خوش می شه.

- علی من نمرده.

حاج بابا بعد از نگاهی طولانی بدون رد یا قبول حرفم ادامه داد:

- نمی تونم دل شکستگی تو یا مادرت رو ببینم و تنها کاری که از دستم ساخته ست، همین کاره.

- یعنی با رفتن من همه چی به روال قبل برمی گرده.

- ثانیه های زندگی با ثانیه قبل فرق داره و نمی شه برگشت خورد به روزهای رفته، آیه جانم فقط باید از همه چی رد شی. پل های خراب رو آباد و قدم به قدم به سمت جلو حرکت کنی، ایستادن تنها به راکد بودن آدم دامن می زنه.

- حاج بابا!

- جانم عزیز حاجی!

- علی من برمی گرده چرا کسی باورش نداره.

صدای گریه هایم حتی خلأهای دلم را هم پر کرد. تنها جواب حاج بابا سکوت و آغوش پدرانه اش بود که آن را بی دریغ به پای گریه هایم بخشید و شبی آرام را به وجود خسته ام هدیه داد.