به نام تقدیرنویس جهان
اینبار برخلاف قبل، دلتنگی عجیب اما شدیدتری وجودم رو به آتش بیقراری کشیده بود؛ انگار هر لحظه منتظر رخ دادن اتفاقی بودم که نباید میافتاد و بیخبری از احوالات علی به حال خرابم دامن میزد، حتی داداش محمد هم خبری از گردانی که علی در آن مشغول بود نداشت.
حال جسمی و روحی خوبی نداشتم و کارم شده بود توسل و نذر و نیاز آن قدر بیخبری کلافهام کرده بود که حتی دلم به شنیدن خبری همچون اسارت یا شهادتش هم رضا بود. شبها مانند روحی سرگردان دور حیاط چرخ میزدم، گاه سر علی داخل ذهنم فریاد میزدم و گاهی هم برای خودم خط و نشان میکشیدم تا از روز بعد آرامتر شوم، اما سپیده که سرمیزد اتمام حجتهایم با خودم به فراموشی سپرده میشد.
شبها حس میکردم به غیر از خودم کس دیگری هم تمام مدت بیدار است اوایل فکر میکردم حتماً مامان یا بابا هستند اما آن حس قویتر از حس بیداری آنها بود، حتی حس حضور خدا هم نبود چون جنسش جنس نگاه یا حس آدم به آدم بود و به کاملی حس کردن خدا نبود. پیدا کردن جواب این معما دلمشغولی جدیدی برایم ایجاد کرده بود که کمی به دلتنگیام سامان داد و حالت بیقراری بیرونیام را از بین برد.
چهارماه گذشت و شبی دیگر با بیداری من به صبح رسید، صبحی که انگار فرق داشت با تمام آن
صبحهایی که تا به آن روز دیده بودم. صبحی که حامل خبری تلخ یا شیرین از چیزی بود که ماهها در انتظارش بودم.
- آیه جان، مادر در رو باز کن دستم بنده.
میلههای بافتنی را کناری گذاشته و تندی چادر سر کرده به حیاط دویدم.
- اومدم.
حس غریبی به تنم دوید و هول به جانم انداخت، با لرزش دستها در را باز کرده؛ نیم نگاه انداخته به روبه رویم به نگاه کامل بدل شد.
- داداش محمد!
- سلام آبجی خانم.
با ذوق از راه کنار رفتم تا داداش پر از خستگی که از تمام چهرهاش باریدن داشت داخل شود.
- سلام خوش اومدی داداش.
- ممنون.
پشت سرش قدم برداشتم و دهان باز کرده تا خوشحالیام را از دیدنش به زبان بیاورم که با دیدن
یکباره تصویر خندان علی در پس پرده چشمانم تمام خوشحالیام پرکشیده، جایش را به هول و
بیقراری دائمیام بخشید. با صدایی که به زور از لابهلای تارهای صوتیام به بیرون پرتاب شد صدایش زدم.
- داداش!
ایستاد اما برنگشت، فهیمده بود این داداش گفتن پشتش هزاران التماس پنهان دارد. قدمهای به جلو برداشتهام صورت به صورتش قرارم داد، سربالا گرفته تا خوب حالاتش را ببینم. تنها یه کلمه به زبانم آمد کلمهای که گویای کل خواستهام بود.
- علی.
نگاه دزدیده و به زیر افتادهاش، صدای سقوط دلم را به آسمان گوشهایم رساند. تصویر علی لبخند به لب در میان تاریکی و روشنایی ضد و نقیضی شد تنها تصویری که چشمهای نیمه بستهام آن را تا ابد در پس وجودم حک کرد.
سلام همراز خوبیییی ؟
❤