با ناآرامی روبه رویم زانو زد و چندبار لب باز کرد، اما نگفته بسته نگهش داشت.
طاقت انتظار برای شکستن مهر خورده بر لبهایش را نداشتم.
- بگو اون چیزی که تمام وجودت طالب نگفتنشه.
- یه قولی بده.
- من اهل قول دادن نشنیده نیستم.
- یه اینبار رو باش.
التماس موج زده چشمانش خوی لجبازیم را خوابیده نگه داشت:
- چه قولی؟
- قول بده با حرفی که میزنم بهم نریزی.
پلک بهم فشرده و منتظر نگاه در نگاهی که هوای پرتلاطم قبل از باران داشت
دوختم. چندباری نشست و بلند شد، چهار دور اتاق را قدم رو رفت؛ خاموش
ماندم تا تسلطش را برهم نزنم.
- داداش رضا!
همان دو کلمه کافی بود تا ته ماجرا را پرسرعت برانم. آتش گرفته از جا پریده
خود را به اویی رساندم که هیکلش از گریهای آرام تکانهای خفیف میخورد.
- مجروح؟
سر به نفی تکان دادهاش همان نیمبند، رشته امیدم را از هم جدا کرد. با نگاه
سیاه شده روی زمین آوار شده و حس سقوط آزاد را تجربه کردم. به یکباره
تمام حالات رفتاری، خنده، خشم و غضب برادرانه رضای مظلومم مانند نمایش
روی سِن تئاتری به تصویر کشیده شد و صدای آبجی کوچیکه گفتنش اکووار
تکرار و تکرار شد؛ آنقدری که نمیشنیدم صدای نگران علیای را که با چهرهای
مضطرب چشم به حرکاتم دوخته بود.
قولی که با نگاه به حاجبابا قبل از بله گفتن و لحظاتی پیش به همسر در حال
سکتهام داده بودم، نگذاشت زیاد در حال خلأ شیرین با رضا بودن بمانم.
- آیه... آیه...
- آرومم.
نفس راحتی کشید و خودش را روی فرش رها کرد.
- سکته کردم دختر.
- از حاجبابا شنیدی.
- آره.
- بقیه هم میدونن؟
- نه فقط من رو در جریان گذاشت.
- قراره کی بیارنش؟
- حاجی ازم خواست همراه محمد بریم و پیکر عزیزش رو خودمون برگردونیم.
صدای بغضدارش به چشمانم یادآوری کرد که توان بارش دوباره را دارد.
- چرا به داداش محمد چیزی نگفته!؟
- وظیفه گفتنش رو به من واگذار کرد و تو هم باید تو آماده کردن حاجخانم
کمکش کنی.
تنم لرزید از تصور زمان فهمیدن مامان.
- مامان طاقت نمیاره.
با مهر وجود خستهام را به خود تکیه داد:
- مامانا قویترین ستون یه خونهان، اگه حاجی سرپاست به خاطر وجود هر
چند بیخبر حاجخانمه.
شبی طولانی پر از غم دلم با زمزمههای آرامبخش علی بالاخره به صبح
رسید؛ شبی که طولانی بودنش را به رخ شب یلدای هرساله میکشید.
شبی که کشداربودنش را تنها خواهری تازه عروس شده در فراق دوری
و نبودن همیشگی برادر عزیزتر از جانش ثانیه به ثانیه میفهمد.
مامان از رفتن ناگهانی داداش محمد و علی شوکه و عصبی بود، تا زمان
خارج شدنشان یکریز به جان هر دو غر زد به خصوص به علی؛ کوتاه بیا هم
نبود. چند ساعتی نگذشته بود که صدای فریاد مامان پشت در اتاق خبر از
فهمیدنش داد.
فریادهایی که هنوز زنگش به تازگی همان روزهای بد در گوشهایم میکوبد.
کوبشی که با فریا حاج بابا که نام مرا میخواند به اوج خود رسید.
سلام
چه قشنگ نوشتی
سر فرصت باید بشینم همه ی قسمتاشو بخونم
بر حسب واقعیته؟