بیتوجه به نگاه خشک شدهام به حرفش ادامه داد:
- تا قبل از آشنایی با محمد راه خدا رو نمیشناختم و فکر میکردم که انسان
آفریده شده برای اینکه، تا میتونه برای لذت بردن از عمرش دست به هر کاری
بزنه. هدفی جز خوشگذرونی برای خودم قائل نبودم؛ اما انگار خدا محمد رو سر
راهم قرار داد تا به ذات اصلیم برگردم و الحق که هرگز تو این راه تا به امروز
تنهام نذاشته.
این عهد کمترین کاریه که میتونم در قبال وظیفهای که به عنوان یه انسان بر
عهدهم گذاشته شده انجام بدم.
آرام نگاه پرالتماسش را بند نگاه دودوزنم کرد و نفس عمیقی کشید.
- من از اون بالایی برای اولینبار به طور خودآگاه داشتن تو رو طلب کردم، الان
تو رو کنارم دارم، پس نباید بدعهدی کنم. تو که نه نمیاری ها؟
جواب دلخواهش در توان زبان پرسکوتم نبود.
نزدیکتر کنارم زانو زد و بیمهابا دستانم را در دست گرفت، آنقدر بهتزده
تصمیمش بودم که واکنشی نشان ندادم. به دستانم خیره شده با لحنی
دلآشوب گفت:
- چقده یخی دختر!
در دل جوابش را دادم:
- کجای کاری آقای بیانصاف، نه تنها دستام بلکه کل وجودم رو یخبندون
کردی.
هر دو دستم را بالا کشید و نفسش را کف دستم هاکنان رها کرد تا شاید
سردیام به گرمی بدل شود. حرکتش قفل زبانم را گشود.
- بیانصاف.
نگاه بالا کشیدهاش جاخوردنش را به نمایش گذاشت.
- چرا؟!
- نمیدونی!
شرمزده نگاهش را دوباره به دستان در حال گرمشدنم دوخت.
- کدوم مردی اولین شب زیبای نوعروسش رو با پیش کشیدن حرف جدایی
به دره تلخی سقوط میده.
- به جون عزیزترین کسم که خودتی، قصدم تلخ کردن کامت نبوده و نیست.
- اما تلخش کردی.
- ازم نخواه رو برگردونم از قول داده.
- من دختر حاج محسنم، دختر مردی که سرش بره قولش با اون بالایی رو
فدای هیچ چیزی نمیکنه حتی اگه اون چیز جون خانوادهش باشه.
- پس چرا نگاهت قصد سست کردنم رو کرده؟!
- نگاه من، نگاه دختریه که تازه به اسارت زیبای عشق دراومده؛ نگاهی که
حاضر نیست رفتن مردش رو به جاده خطر به چشم ببینه.
- و این یعنی بند زدن به پای مردش برای نرفتن.
- تنها معنای نگاه من، نگرانی برای علیه؛ علیای که برای رسیدن به منِ
زمینی، قصد رفتن به جادهای رو کرده که انتهاش نامعلومه و ممکنه به نبودن
همیشگیش ختم شه.
- پایبند موندن نیستم آیه.
- میدونم.
- نگاهت شرمن ...
صدای در حرفش را ناتمام باقی گذاشت و باعث فاصله گرفتنش شد.
- بله!
صدای محمد آمد:
- علیجان. چند لحظه میای بیرون حاج بابا کارت داره.
- چشم الان میام.
به سمتم چرخید، دستش را جلو آورد؛ روی گونهام کشید و قطرهای بلوری که
نفهمیده بودم از کی صورتم را پوشانده بود را پاک کرد. از جا بلند شده قصد
رفتن کرد اما قبل از خارج شدن همانطور پشت به من لحظهای ایستاد:
- قسم به همین اشک پاک، مهری که از تو به دل دارم؛ مهری آسمونیه که
اون بالایی به قلبم هدیه داده، پس مطمئن باشه هرگز نمیذارم، ذرهای لوح
دلت از این جدایی نامعلوم کدر و مات بشه و غبار دلتنگی روش بشینه.
طوری میرم و میام که نگاهت مزه تلخ یا حتی شیرین نگرانی رو نچشه.
با صدای بسته شدن در، چشمه بارانیام بیشتر از قبل جاری شد.
شب زیبایم در عین حفظ زیبایی، غمی بزرگ را درونش جا داده بود و درست
زمانی که ابر چشمهایم از بارش ایستادند، علی آرام داخل شد. وجودش پر از
امواج نگرانی بود.
نگرانی که رایحهاش قبل از حرکت لبهایش به وجود خستهام حمله برد.
قشنگ بود پر از جزئیات