دلدل میزدم برای نشنیدن حرفی که درون چشمان شاد حاجبابا موج میزد
مثل همیشه هراسم را فهمید و آرام لب زد:
- برو باباجان همه منتظرن.
- ولی ...
- هیس!
انگشتان گرمش را روی بازوهایم بند کرد، به سمت سفره حرکتم داد و آرام
زیر گوشم حرف زد؛ حرفهایی که معنایی جز حرف به زبان آمدهاش برایم
داشت.
- امشب بهترین شب همهی ماست به خصوص برای تو و علی. امشب
خدا هم برای خوشبختی شما دعا مستجاب میکنه؛ نزار چیزی خرابش
کنه باباجان.
خواسته حاج بابا بغض فرو خوردهای که نزدیک باریدن شده بود را به ته
قلبم عقب راند و به قدمهای لرزانم توان استواری بخشید.
- داداش رضا!
- بعداً دخترم، بعداً.
حاج بابا کنارم ایستاد و بوسه نرمی روی چادرم کاشت و صدای صلوات
فضای شلوغ اطراف را آرام کرد. نگاهم بند آیات پیشرو، گوشهایم به
صدای عاقد اما قلب و روحم با تردید راهیه، جایی شده بود که دلم رضا
به ماندن نمیداد.
با لمس شدن شانهام توسط حاجبابا، روحم برگشت خورد و با آرامش
لب وا کردم.
- با توکل بر خدا و اجازه پدر و مادر عزیزم بله.
صلوات همگانی، فضا را عطری روحانی بخشید و دلها را به آرامش ناب
خدایی پیوند داد. با بلهی رسای علی لبخندی عریضی لبهایم را از هم
گشود که هیچجوره حتی با ترفند خجالت و شرم هم قادر به بستنش
نشدم، نگاه چپ چپ مامان هم از پس لبخندم برنیامد و خنده همه را
بلند کرد.
به محض تنها ماندن با علی، نگاهم به هر نقطهای خیره میشد الا او.
انگار تازه باورم شده بود که دیگر نیمی از روحم به مالکیت مردی درآمده
که عنوان همسریاش را لحظاتی پیش پذیرفته بودم.
- نمیخوای نگاهت رو بهم بدی؟
آدم سکوت نبودم و برای فرار از موقعیت به وجود آمده، به همان موقعیت
پرخجالت پناه بردم.
- نگاهم فعلاً حرفی نداره.
- خب همون نگاه بیحرف رو هم قبول دارم.
نمیدانم خجالتم را فهمیده بود یا اینکه، خودش هم به درد واهمه من
دچار شده بود که لحظاتی سکوت کرد. کمی دورتر از من قرار گرفت تا
هر دو راحتتر باشیم.
- حالا دیگه خیالم راحته که مال هم شدیم. میخوای بدونی چطوری
تونستم به دستت بیارم؟
موضوع جالبی را پیش کشید و نگاه مشتاقم بیپروا خیرهی صورتش
شد. سکوت پرطمطراق چشمهایم جواب حرفش شد.
- اون روزی که اونجوری وسط کوچه ازم رو برگردوندی، یهراست به
خونه رفتم و ساعتها رو پشتبوم خیره به آسمون تکتک کلماتت
دوباره با صدای خودتت تو مغزم تکرار شد. بعد انگاری خود خدا بود که
دم گوشم راه درست رو برام زمزمه کرد.
رفتارت من رو به این باور رسوند که بهم بیمیل نیستی و عتابت بابت
نوع جلو اومدنمه. همون شب با بابااینا درمیون گذاشتم که با مخالفت
سرسختانهشون مواجه شدم.
هیچی، تصمیم گرفته من رو دچار تردید نکرد. اما کمکم ناامیدی داشت
وجودم رو سیاه میکرد که تو شب عاشورا درست زمانی که با محمد
مشغول سینهزنی برای آقا بودیم، از دلم عبور کرد؛ آقا را واسطه کنم
تا پیش خدا خواستهام مهر اجابت بخوره.
قربون آقا برم که دست گداییم رو گرفت و بلندم کرد. همونجا تو اون حال
غریب در برابر اجابت حرف دلم عهد کردم که بعد از رسیدن به این روز پا
به رکاب ج ...
سکوت یکبارهاش اخم به پیشانیام نشاند.
- آیه!
لحنش در عین گرمی، ترس از ادامه حرفش را به دل بیجنبهام نشاند.
بله ضعیفم را خودم هم به زور شنیدم.
- عهدم، رفتن به جبهه همراه محمده.
زمان و مکان برایم کامل از حرکت ایستاد، خواستهاش آن لحظه زیادی
برایم بیرحمانه به تصویر درآمد و لالم کرد.