بعد از اتمام ماه محرم و صفر منتظر رفتن محمد بودیم که با شنیدن عقب افتادن
زمان رفتنش من و مامان با خیال راحت بعد از مدتها همراه هم شامی عالی را
تدارک دیده و دور هم جمع شدیم؛ تنها غممان جای خالی داداشرضایی بود که
دوماه تمام دور از ما بود.
اولین لقمه را به دهان بردم که مامان سکوت را شکست.
- حاجی دلیل این عقب افتادن چیه؟ خودش که حرفی نمیزنه.
حاج بابا نگاه شادی به داداش انداخت و جواب مامان را داد:
- به خاطر مراسم خواستگاری.
لبخندی که از اول شب روی لبهای من و مامان نقش بسته بود، رنگ تعجب به
خود گرفته و نگاهمان همزمان به داداش دوخته شد که باعث خنده بلندش شد.
- چرا اینجوری نگام میکنید! خواستگاری من که نیست.
قبل از هر فکری حاج بابا به حرف آمد.
- خانواده علی آخر هفته رو برای خواستگاری از آیه وعده گرفتن.
- دوست محمد!
- بله خانم، مگه ما علی دیگهای هم داریم.
خشک شدم، نگاه جدی و مهربان حاج بابا مهر تأییدی بر حرفهایش بود اینبار
من مرکز نگاه همگیاِشان بودم شرم و خجالت تمام وجودم را به آتش کشیده
و از آن جمع فراریام داد؛ همین حرکت ناگهانیام خنده همگیاشان را بلند
کرد. از آن شب به بعد حالم را نمیفهمیدم و سرعتی که زمان به روزها داده
بود به این نفهمیدن دامن میزد.
حاج بابا که از نگاه مشتاق اما زبان در اسارت سکوت آن روزهایم جواب مثبت را
گرفت؛ حدود یکماه بعد از خواستگاری قرار عقد را قرار داد. برق شادی هر دو
خانواده را بیشتر به هم پیوند داده و تفاوتهایمان هیچ خللی در ایجاد صمیمیت
بین هر دو طرف وارد نکرد.
آنها روزشماری میکردند برای رسیدن روز موعود اما برای منی که پر از
اضطراب و حسهای متضاد بودم به سرعت پلک زدن آن روز رسید.
سر سفره عقد کنار کسی که هنوز حضورش را باور نداشتم، نشسته و منتظر
داداش رضایی که قول آمدن را داده؛ چشم به آیههای نورانی قرآن دوخته بودم.
صدای زنگ بیامان تلفن سکوت را در فضای اتاقی که با صدای شاد زری و
خواهرهایم که هر کدام به همراه خانوادههایشان از یک شهر پا به مراسم
شادیام گذاشته بودند پر شده بود؛ مهمان کرد.
حاجی بابا که به سمت تلفن گام برداشت صداها دوباره بلند شد اما نگاه
هراسان من گره خورده بند حرکات نرم حاج بابایی بود که پشت به من مشغول
جواب دادن شد. بالاخره دل از حرف زدن کند، به عقب چرخید و با آن لبخند
همیشگیاش همگی را به سکوتی دیگر دعوت کرد.
- خب حاج آقا بهتره خطبه رو شروع کنید.
قبل از هر حرفی از جا بلند شده و قرآن در بغل به سمت حاج بابا رفتم. خودم
هم علت پسلرزه دلم را نمیفهمیدم، در کل آن روزها هیچ چیز برایم قابل
درک نبود.
نگاهم زودتر از زبانم به کار افتاد، که با مکث کوتاه حاج بابا شدت دللرزهایم
بیشتر شد.
سلام. با معرفی محیا جان آمدم اینجا. به زودی میخوانمتان