بعد از تمام ماجرا لحظاتی را هر دو غرق افکار خودمان شدیم تا این‌که، سکوت

توسط زری شکسته شد.

- مطمئنی؟

- از چی؟

- از چیزایی که گفتی.

- تردید دارم.

- چی باعث تردیدته؟

- کل این ماجرا، حسی که درونم وجود داره و هنوز تو درست و غلط بودنش

موندم.

- همیشه اولین‌بارها برای هر آدمی پر از شک و دودلیه، به خصوص برای تو.

تویی که تا قبل از ورودش یا سرگرم درسات بودی یا غرق در رویاهای طول و

و درازی که سر هیچ‌کدومشون به این مسیر بند نبود.

قطعاً از احساس اون هم مطمئن نیستی.

نگاهی انداختم که گویای مسخره بودن حرف آخرش بود.

- خیلی خب لازم نیست از اون نگاهی که حس خنگ بودن بهم می‌ده، نثار

این بنده حقیر کنی.

- خوشم میاد خودت هم به خنگ ب‍ ... .

با نیشگون محکمی که از بازوی بی‌نوایم گرفته شد، حرفم را با آخی خوردم.

در حالی‌که، مشغول مالش برای کمرنگ شدن درد بودم تشر زدم:

- علاوه بر خنگ بودن وحشی هم تشریف داری.

- هی انگار بازم دلت هواش رو کرده که مشتاق دوباره نوش‌جان کردنش

هستی.

- زری یه بار دیگه نیشگونم بگیری نه من نه تو. ببین یه جای خالی از اثر

کبودی روی بازو و ساعد دست‌هام باقی نمونده. این چه عادتیه تازگیا به

جونت افتاده.

بی‌خیال به پشت دراز کشید:

- اولاً حقته عزیزم، دوماً ترک عادت موجب مرضه اینو قدیمیا گفتن.

سری به افسوس تکان دادم.

- کاش چیزای خوبم از این قدیمیای مدنظرت یاد میگرفتی.

- اینا رو ولش کن.

- خب چی رو بگیرم؟

- مسخره نشو بگو حالا می‌خوای چیکار کنی؟

- مگه قراره کاری کنم!

دستش را تکیه‌گاه سرش کرد و با چشم‌های ریز و قهوه‌ای رنگش خیره

نگاهم شد.

- خوب باید برای ان حس جوونه زده‌ای که سرگردونه یه قدمی برداری دیگه،

نمیشه معلق نگهش داری.

- انتظار نداری که برم جلو و بگم بفرما گلم من می‌خوامت!

- نخیر. منظورم از قدم برداشتن این نبود. اما خب، باید تو رفتارت یه نشونه

باشه تا اون قدم جلو بزاره یا نه.

- نشون نداده سرخود اومده جلو راهم رو گرفته وای به روزی که چراغ سبز

مدنظر تو رو هم ببینه.

- خب این از خامی و ندونستن راه و رسم ناشی از سنشه.

- نمی‌شه که برم جلو و بگم اعلی حضرت لطفاً خونه‌مون رو با قدومت منور

کن و رسمی بیا جلو.

کلافه نفسس را بیرون داد و با نگاهی برزخی گفت:

- اصل حرفم رو ول کردی چسبیدی به فرعش.

- لطف کن اصلش رو به زبون بیار.

- قدمی که تو باید برداری روشن کردن تکلیف حسیه که درونت داره قل

می‌زنه تا خودت به یه جواب قطعی در این مورد نرسی رفتارت هم مثل قبل

باقی می‌مونه اون بنده خدا با سردی بیش از اندازه انرژی درونت جرئت قدم

درست یا غلط دیگه‌ای رو به خودش نمی‌ده.

- یعنی فکر می‌کنی برخورد یه ساعت پیشم اشتباه بود.

- از نگاه من درست‌ترین واکنش رو داشته، البته اگه مثل خودت اصل رو رها

نکنه به فرعش نچسبیده باشه قطعاً می‌فهمه که باید از راه درستش وارد

بشه.

- چی بگم والا.

- نمی‌خواد چیزی بگی. تنها راهی که باید بری این‌که، بشین و تکلیفت رو

با خودت روشن کن تا حداقل با خودت روراست باشی. 

- اگه مامان اینا بفهمن واکنششون چیه؟

- حاج عمو با اون دل مهربونش گمون نکنم رفتار تندی نشون بده. خاله هم 

که تابع نظر حاج آقاشونه. یک می‌مونه محمد آقا که با اون علاقه‌ای که به

علی آقا داره قطعاً واکنش خوبی نشون می‌ده.

- اگه بحث نگاه بد وسط کشیده بشه و غیرت قلمبه داداش محمدم بیدار

شه چی؟

- نترس آقا محمد همیشه با منطق درست قدم برمی‌داره قطعاً اگه به نظرش

نگاه بدی داشت این‌طور به راحتی اجاره رفت و آمد بهش رو نمی‌داد. به فرض

اگه مخالف هم باشه رفتار نامناسبی نشون نمی‌ده.

با شنیدن کلمه مخالف برای ثانیه‌ای قلبم لرزید؛ انگار حس درونم زیادی رشد

کرده بود. به روی خودم نیاوردم و هر چه در توان داشتم برای فراموشی به

کار بستم. هیچ چیز نباید مخل زندگی نرمال و یکدستم می‌شد.

من آدم به دوش کشیدن بار نامعلوم به روی دوشم نبودم. احساسات آتشین

به درد رویاهای غیرواقعی می‌خورد و زندگی واقعی مکان امنی برای به رشد

رسیدنشان نبود.

مدتی می‌شد که زمزمه رفتن به جبهه داداش محمد که به خاطر دل‌نگرانی‌ 

مامان مسکوت مانده به محض برگشت داداش رضا به ایران دوباره از سر

گرفته و در آخر با پشتیبانی حاج بابا قرار بر آن شد تا اول داداش رضا برود و

برای دست تنها نماندن حاج بابا برای اجرای مراسمات دو ماه محرم و صفر

داداش محمد بعد از تمام شدن آن دو ماه راهی شود.

آن سال برایم آن دوماه عزیز سال حال و هوای عجیب و خاصی پیدا کرده بود

هوایی که تا به امروز دیگر تجربه‌اش نکردم.

غم و نگرانی نبود داداش رضا، حس درونی‌ام نسبت به علی‌ای که دیگر کمتر

از قبل می‌دیدمش، دلتنگی رفتن محمد من را به درک دیگری از کربلا و شهادت

امام رساند و انگار تمامی این‌ها، تلنگری بود برای نزدیک‌تر شدن من به آن

واقعه با عظمت.

روز به روز که به زمان رفتنش نزدیک می‌شدیم، بی‌تابی‌های من و مامان هم

بیشتر می‌شد. نمی‌دانم حاج بابا چه در من دیده بود که درخواست کرد تا

من قلب مامان را آرام کنم، انگار می‌خواست با انداختن بار مسئولیت به آن 

سنگینی بر روی دوشم علاوه بر مامان خودم را هم جمع و جور کنم.

- دختر بابا!

- بله حاج بابا.

- مطمئنم از پسش برمیای بابا جان.

- ولی م‍ ...

لبخند و نوازش دستی چاشنی حرف قاطعانه‌اش کرد:

- هیس حرف از نتونستن نزن. اگه آیه‌ منی قطعاً می‌تونی. هیچکدومتون

رو ضعف بار نیاوردم، دخترای و پسرای من دل شیر دارن. ته‌تغاریم که آیه

خانم باشه سرآمد قوی بودنه.

با این‌که، می‌دانستم آن‌چنان هم که تعریفم می‌کند، نیستم اما کلمه‌ای

غیر از چشم به زبانم نچرخید. مگر می‌شد حاج بابا از کسی چیزی بخواهد

و حرفش زمین بماند. 

شدم سنگ صبور مادر و رشته مادر و دختریمان محکم‌تر شد. فقط ظاهرم

به مادر آرامش می‌داد اما در خلوت‌های شبانه‌ام درون فروریخته و ترسانم

برای خودم به نمایش درمی‌آمد و اوج این ترس‌ها به فکر رفتن علی همراه

محمد ختم می‌شد.

احتمال رفتنش را که در دل تکرار می‌کردم، وجودم بی‌تاب‌تر می‌شد. تازگی

به خودم قبولانده بودم که چه بخواهم و چه نخواهم حسی نسبت به او در

دل دارم حسی غیرقابل انکار.

تنها آرامشم مناجاتی بود که روز عاشورا زمان هم زدن دیگ حلیم نذری

با خدایم نجوا کرده و سلامتی هر سه‌اشان را خواسته و همه چیز را به

خودش واگذار کردم.