با فکری درگیر یکسال گذشت، فکری که نیم بیشترش از احساسی که در
وجودم ریشه زده و تازه به نهال نشسته بود، شکل گرفته بود. برای فرار و
پنهان کردن حس جدیدم اوقات خارج از مدرسه را تا حدی که امکان داشت
با زری میگذراندم و زمان بدون زری را با اسارت در اتاق به جان میخریدم.
حس بد شرمی که از عذابوجدان بیدارشده، وجودم سرچشمه میگرفت
روز به روز حالم را بدتر میکرد؛ تا اینکه، با رودرو شدنم با علی آنهم خارج
از خانه ورق احساسم تکانی شدید خورد، تکانی که تبعاتی مانند رو شدن
دستم پیش زری داشت.
- سلام.
با شنیدن صدایش از حرکت ایستادم و خونسرد جوابش را دادم.
- سلام.
- خوبید؟
- خدا رو شکر.
وقتی سکوتم را در نپرسیدن متقابل احوالش دید نیشخندی زد:
- بله منم خوبم اصلاً عالیام.
لبخندی در درونم از لحن شوخش سبز شد،اما در بیرون با حفظ ظاهر عادیام
جواب دادم:
- خدا رو شکر.
قدم برنداشته دوباره صدایش مانع شد.
- یه خواهشی ازتون دارم.
نگاهم را همانطور که او چشم میدزدید از نگاه به او فراری میدادم.
- بفرمایید.
- فکر بد نکنیدها میخوام در مورد خودم یه چی ...
- ببخشید من وقت معطل شدن ندارم اگه چیزی میخواید به محمد بگید.
- نه نه صبر کنید من با خود شما دارم.
اخمهایم ناخودآگاه در هم گره خورد و این به هول بودن او دامن زد. نگاهی
به سرتاسر کوچهای انداختم که به خاطر گرمای هوا و سرظهر بودن کمتر
کسی بیرون دیده میشد. نگاه من به اطراف و استرسم را که دید به یک
باره حرفی را که قصد گفتنش را داشت سریع به خوردم داد.
- میخوام همراهم باشید یه همراهی همیشگی.
نگاه گنگم بدون کنترل روی صورتش مات و میخ شده چرخید، آن قدر گیج
کلماتش بودم که برای چند دقیقه زمان و مکان را گم کرده و زبانم قفل کرده
بود. بیمقدمه چیزی را به زبان آورده بود که مدتها در وجود من هم شناور
بود اما تا به آن روز سعی در کتمان آن حتی از خودم داشتم.
بالاخره گره کور گیجیام با کلمات بعدیاش باز شد و در عوض آتشینترم
کرد.
- ببینید آیه خانم من میخوامتون و میدونم که آدم به دست آوردنتون هم
هستم و هیچ مانعی نمیتونه سد راهم بشه چون از درستی انتخابم به
طور کامل مطمئنم.
اعتماد به نفس خاصی تک تک کلماتش را به آغوش گرفته بود. داشت زیاده
از حد روی خواستهاش آن هم زمانی که از نظر من باخبر نبود، مانور میداد
و خودخواه بودنش را برایم تداعیگر بود.
برای نشکستن حرمت دوستیاش با محمد سکوت کردم، به قدمهایم سرعت
بخشیدم.
- جواب میخوام.
برگشتم و نگاه تیزم را نثارش کردم.
- خواستهی آقای محترمی مثل شما که هنوز یاد نگرفته کجا و چهوقت، زمان
چه حرفهایه و اینقدر وقیحانه تو چشم یه دختر غریبه راحت حرف از خواستن
میزنه بهترین جواب بیجوابیه.
تحکم کلماتم ماتش کرده بود. دیگر ایستادن را درست ندیده و سریع قدم تند
کردم به سمت خانه خاله، از شانس خوبم تنها زری خانه بود و قرار نبود حال
تند و تیزم را کسی غیر از یار همیشگیم شاهد باشد.
ممنون عزیزم منم خوبم به خوبیتون:) ❤
منتظر قسمتای بعدی این داستان جذابتونم:)