به نام نامیالله
یا ابوالفضل العباس
صدای پرعطش پسرک ششماهه، گوشهای جانش را به آشوب کشاند،
و با دلی بیتاب و بیقرار، مشکی آبی را به دوش کشیده و با رخصت
گرفتن از حضرت راهی، راه ناهمواری شد که بوی شهادتش آنجا را به
عِطر خود، عطرآگین کرده بود.
هوای آبی روان او را به کنار چشمه، منتظر سیراب کردنش رساند.
لبخند بر لبهای تشنهاش طرحی از رنگینکمان را به نمایش درآورده
و دشت تاریک به نور شب را نورافشان ساخت.
دوباره راهی دیار معشوق گشت تا مشک پرعشقش را به عزیزجانش
برساند. ابرها غرشکنان و اسب صیحه کشان، درجا نگهش داشتند.
تن بیجانش بر خاکی فروافتاد که غمگین از عطش حقگرایانهاش به
کویری چاک چاک بدل گشته بود.
غرش ابرها متوقف، با ریزش اشکهایی از جنس دلتنگی که هیچ
قابل دیدن نبود معاوضه شد.
در آغوشی چشم فرو بست و دستان مولایی نوازشگر چهره شرمنده
از کوتاهیاش شد که زیباترین برادرانهها را در کنارش برایش به نقش
درآورده بود.
لبخندش رایحه زیبایی بهشتی با غمی را تصویرگر شد که نظیرش را
تنها در چهره مولایش به نظاره نشسته بود.
دشت خشک و پربرهوت، قاصد رفتنی شد، بیبازگشت. رفتنی که
بازگشتی زمینی را میهمان نگشت؛ رفتنی که بیبازگشتیاش، دلها
را به مرز جنونی از جنس عشق، مبتلا ساخت.
«چشم تو دیدم و چشمتر من ریخت به هم
حال با وضع سر تو، سر من ریخت به هم
نه علمدارِسپاهم، که سپاهم بودی
تا تو پاشیده شدی، لشکر من ریخت به هم
مادرم آمده بالای تن بی دستت
از به هم ریختنت، مادر من ریخت به هم
قبل از آنی که تنم زیر سم اسب رود
ازتماشای تنت، پیکر من ریخت به هم
صحبت از معجر زینب شده از جا برخیز
حرف معجر شده و خواهر من ریخت به هم
بی تو ناموس مرا در ملاءعام برند
غیرت الله ببین دختر من ریخت به هم»
«محمود اسدی (شائق)»