به نام خالق طبیعت روحپرور
سینهاش را گشوده بود تا هوای مردگی روحش را ترک کند.
رکود و سکون را تا به انتها رفته و چیزی جز تاریکی در آن نیافته.
خسته از سکونی پر از سردی، راه به اشتباه را برگشت زد تا راهی جدید را در
آغاز، به آغاز بنشیند.
آینه به دست گرفته و سفری را به تماشا نشست که خود نقش اول آن را به
همراهی نشسته بود. سفری که تنها مسافرش خودش بود. فرصتی پیش
آمده، تا با مرور سفر از سرگذشته دوباره فرصتی را به دست آورد تا راههای
به اشتباه قدم زده را دور زده و در راه درست و زیبای پیشرو قدم گذارد.
راهی که از اول باید طی میشد؛ اما در حین دویدن برای برگشت و شروع با
حیرت متوجه شد که روحش از قبل آن راه را پیموده، اما اشتباه جسمی
گامهایش او را از مسیر اصلی خارج و این بار دیگر فرصتی برای آغاز دوباره را
ندارد.
مرور این فرصت را به او داد تا بعضی از راهها را اصلاح و بعضی دیگر که توان
اصلاحش را ندارد، در گوشه سرزمین زندگیش به اسارت بگذارد تا دیگر دست
به تکرار بیهوده و پر از پشیمانیاش نزد.
در آخر راه مرور سفرش دیدی به وسعت آسمان بیکران به وجودش هدیه شد.
دیدی که راه روشن زندگی را برایش به روشنی روزهای گرم تابستانی نقش زد
نقشی بدون حسرت و پریشانی.
پر از بزرگی بیاشتباه.
نقش قالی زندگیش را رج به رج با هنر قلب بیقرارش به روی سپیدی کاغذ
وجودش نقشی به رنگ دنیای درونیاش زد.